چانیول به محض قطع تماس گوشیش رو از روی گوشش پایین آورد. با اینکه نگاهش خیره به تصویر هیونگش روی صفحه بود اما فکرش پیش بکهیون پرسه میزد. بکهیون برای نزدیک شدن به اون وارد این کار شده بود و حالا اونقدر غرق تو مسئولیتهاش شده بود که خبر میداد نمیتونه چانیول رو به ایستگاه پخش ببره؟ حقیقتا خودش هم نمیدونست احساس خوبی داشته باشه یا بد...
سرش رو برای پسزدن این افکار تکونی داد و گوشیش رو مجدد روی میز گذاشت. هنوز یک ساعتی وقت داشت تا راه بیفته پس دوباره دستهاش روی کیبورد نشستن تا داستانش رو ادامه بده. بیون هیبونگ چقدر بدشانس بود که نوهاش بازی با کلمات رو خوب بلد بود و تا اینجا راضی از چیزهایی که نوشته، منتظر بود تا به محض منتشرشدن اون کتاب به تمام دنیا بگه چه سالهایی رو از سر گذرونده بود.
بعد از انتشار کتابش آدمهای زیادی قرار بود تو عذابوجدان و نگاه پرسرزنش مردم زندگی کنن و چانیول دهها برابر باقی کارهاش انرژی صرف میکرد تا تکتک کلماتی که به نگارش درمیآورد مثل تیری آغشته به زهر به پیکرهی بیارزش بیون هیبونگ و باقی افراد زندگیش فرود بیان. تمام اون آدمها به خاطر ترسوبودن و منفعتطلبی باید تاوان پس میدادن و چانیول برای مجازاتشون سالها تلاش کرده بود تا قلبش رو نابود کنه و اجازه نده احساسات بهجای انتقام اون رو به سمت بخشندگی هدایت کنن.
کتابش رو به ترتیب نمینوشت. گاهی احساساتش اونقدر غلیان میکردن که نیاز داشت از پردردترین روزهای زندگیش بنویسه و گاهی فروکشکردن قدرت نوشتاریش مجابش میکرد صرفا از روزهایی بنویسه که اهمیت زیادی نداشتن اما باید روایت میشدن تا مخاطب درک بهتری از هیولاهای انساننمای زندگی چانیول داشته باشه.
اون روزها تمرکز زیادی نداشت اما ذهنش پر از روایت تلخترین روزهای کودکیش بود. یادگاری که رو صورتش داشت هرگز اجازه نمیداد تا فراموش کنه بهای عشقش به یک موجود زنده منجر به مرگش شده بود. اگر مشکی رو رها کرده بود شاید هرگز کوچولوی دوستداشتنیش اونطوری و با اون وضعیت دردناک نمیمرد.
قلبش از یادآوری تلخی اون روز به درد اومد. وقتی به هوش اومده بود دست و سرش شکسته بود، روی صورتش زخمی موندگار باقی مونده بود و تمام بدنش از شدت کوفتگی درد میکرد اما هیچکدوم از اون دردها به اندازهی فشاری که قلبش به قفسه سینهاش میاورد نبود. داغ مشکیش، تا ابد روی قلب رنجورش باقی موند. گربهاش به خاطر اون مرده بود.
به تبعیت از ذهن ناآرومش، انگشتهاش هم با حرص بیشتری روی کیبورد میرقصیدن. قلبش هنوز هم درد میکرد. نوشتن از همدم دو سال از کودکیش سختتر از حد توانش بود و بارها قسمت مرگ مشکی نوشته و پاک شده بود. مرگ مشکی نقطه گذار بزرگی تو زندگی چانیول بود و به خوبی به یاد داشت چطور بعد از مرگش احساس بزرگشدن میکرد، جوریکه انگار سالها پیرتر شده بود.
YOU ARE READING
𝐒𝐈𝐍𝐈𝐒𝐓𝐄𝐑 [Completed]
Fanfictionـ میگن ما کلی زندگی موازی داریم. زندگیهایی که ممکنه شرایطمون توش کاملا متفاوت با چیزی که الان هستیم باشه. مثلا ممکنه یه جهانی باشه که تو توش مامان داری، یا مثلا بابابزرگی داری که عاشقته. شاید تو یکی از زندگیهای موازیمون تو اون بچه لوس خوشبخته باشی ک...