ـ بسیار خب من با ایشون صحبت میکنم و نتیجه رو بهتون اعلام میکنم.
بکهیون تلفنش رو پایین آورد و بعد از قفل کردن صفحهاش چند قدم انتهایی تا اتاق چانیول رو هم برداشت تا دعوتی که همین لحظه و داغ صورت گرفته بود رو به صاحبش برسونه. با تقهای به در، اون رو باز کرد و طبق معمول فقط نیمنگاهی از چانیول نصیبش شد. شاید اوایل هرگز فکر نمیکرد به این شرایط و کممحلیها عادت کنه اما کرده بود، طوریکه حالا حتی متوجه این رفتار سرد هم نمیشد. قدمهاش اینبار اون رو بهسمت میز چانیول کشوندن.
ـ همین الان از شبکه کیبیاس تماس گرفتن تا برای برنامهای که مربوط به روز یکم مارچ هست دعوتت کنن.
نگاه چانیول که روی مانیتورش بود با اعلام این دعوتنامه چرخید و پرسشگر به بکهیون دوخته شد.
ـ روز اول مارچ؟ چه برنامهای؟
بکهیون سر تکون داد و همزمان گوشیش رو هم بالا آورد. اسم برنامهای که مخاطب بالایی هم داشت رو سرچ و درنهایت صفحهی ویکیپدیاش رو باز کرد. گوشیای که حاوی اطلاعات برنامه بود رو بهسمت چانیول گرفت و پسرعمهاش هم اون رو بدون هیچ حرفی از بکهیون گرفت.
نگاهی به صفحهی اطلاعات برنامه انداخت. یک برنامهی تلویزیونی سرگرمی که درواقع هدفش معرفی فرهنگ و مناسبات کره به جامعه جهانی بود و بهطور همزمان از شبکهی ملی و بینالمللی کیبیاس روی آنتن میرفت.
ـ گفتن چون کتابت پرفروش شده و درمورد جنگ کره با ژاپنه، بهعنوان مهمون ویژه تو برنامشون باشی تا درمورد کتابت صحبت کنی.
چانیول وقتی به انتهای صفحه رسید کمی تعلل کرد؛ از اینکه چهرهاش دیده بشه متنفر بود و حالا سر دوراهی برای رد یا قبول این درخواست ایستاده بود. از شهرت بیزار بود، اما درحالحاضر بهخاطر انتقامش نیاز مبرمی بهش داشت. شاید باید کمی از موضعش پایین میاومد و حالا که خود تلویزیون پیشقدم شده بود، بد نبود تا از این قضیه نهایت استفاده رو ببره. سرش رو بهسمت بکهیون چرخوند و گوشیش رو بهطرفش گرفت.
ـ ضبط برنامه چه روزیه؟
لبخند محوی روی صورت بکهیون نشست. چانیول داشت به این موضوع علاقه نشون میداد.
ـ گفتن احتمالا یا بیستوششم فوریه یا بیستوهفتم.
ـ برنامه رادیویی ندارم؟
بکهیون سری به معنای نفی تکون داد.
ـ نه؛ برنامهات هر دو روز خالیه. چیزی حدود دو تا نهایت چهار ساعت ضبطش طول میکشه.
چانیول بعد از گرفتن نفسی سرش رو تکون داد و بهسمت مانیتورش چرخید.
ـ باشه، بگو شرکت میکنم. بهشون بگو اسکریپت سوالات برنامه رو برام بفرستن.
ESTÁS LEYENDO
𝐒𝐈𝐍𝐈𝐒𝐓𝐄𝐑 [Completed]
Fanficـ میگن ما کلی زندگی موازی داریم. زندگیهایی که ممکنه شرایطمون توش کاملا متفاوت با چیزی که الان هستیم باشه. مثلا ممکنه یه جهانی باشه که تو توش مامان داری، یا مثلا بابابزرگی داری که عاشقته. شاید تو یکی از زندگیهای موازیمون تو اون بچه لوس خوشبخته باشی...