P² Jump

70 20 0
                                    

Jump/پرش




...اما جرئت نداشتم به پشت سرم نگاه کنم
صدای ضربان تند قلبم با صدای دویدنشون مخلوط شده بود
اون خون اشامای لعنتی چرا انقد سریعن؟!!!
انقد با اون صدای دوقدن ترسیدم که فوری بلند شدم
اما قبل از اینکه دوباره سرپا شم
با سرعت عقب کشیده شدمو داخل ی بوته بزرگ فرو رفتم
خار های بوته روی پوستم کشیده شدن و پوستمو خراش دادن
دردش نفسمو برید
خیلی دردناک بود ولی به خودم گفتم الا وقت ناز کردن ندارم
قبل از اینکه صدام در بیاد دستی جلوی دهنمو بینیم قرار گرفت.

از بین برگ های بوته خون اشامارو رو میدیدم که به سرعت رد میشدن.

چرا به ذهن خودم نرسید که تو بوته ها قایم شم؟!!
شاید چون ذهنم قفل کرده بود

بخاطر سرعت زیادشون مثل چند تا سایه به نظر میومدن.

وقتی رفتن بلاخره دست از روی دهنم برداشته شد
شروع به نفس کشیدن کردمو به سرعت برگشتم
ی دختر بود با پوست سفید صورت کشیده
زمزمه کردم_تو‌ کی هستی؟!!
با اخم کوچکی بهم نگاه کرد و زمزمه کرد _خفه شو
چند تا سایه دیگه از بین برگ های بوته دیدم که به سرعت رد میشد
با ججمله ایی که در کمان خونسردی بهم گفت خون تو رگام یخ کرد
_دختر رهبر ومپایرا

_پس چرا...؟!!!

_چون نمیخوام ی بچه ی پنج ساله بدست ومپایرا بمیره اونم در حالی که ی ومپایر دیگه میتونست نجاتش بده ، بماند بگو ببینم خونتون کدوم سمته

خودمو کمی به عقب کشیدمو فاصلمونو بیشتر کردم در حینی که با اخم بهش زل زده بودم گفتم_هنوزم منتظرم راستشو بگی!!!

پوزخند محوی زد_چون تو فقط ی بچه ایی کشتن تو اصلا عادلانه نیست حداقل نه حالا ؛ البته احتمالا وقتی که تبدیل به ی گرگینه واقعی شدی تبدیل به ی سرباز بشیو ومپایرا بکشنت ولی بیا فعلا تا وقتی بیگناهی ببرمت خونتون

کلمه ی خونتون باعث شد دوباره یاد اتفاقایی که تو طول یک ساعت اخیر افتادن بیوفتم

_از خونه فرار کردم

_چی؟!!چرا؟!!!

فلش بک

اون شب هوا ،همون  هوایی بود که عاشقش بودم
اسمون تاریک و ابری بود و بارون دم اسبی میبارد
روی تخت دو نفره و نرمم تخت دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم
صفحه ی اخر کتاب بودم
عاشق این بودم که تو این هوا کتاب بخونم و به صدای ارامش بخش بارون گوش بدم
هرچند کاش اونقدر غرق کتاب نمیشدمو متوجه صداهای دور و ورم میشدم
"سرش را روی دست هایش گذاشته و خوابیده بود .

پایان "

نگاهم به سمت دیگه کتاب کشیده شد که خالی از هر صفحه ی دیگه ایی بود...

جلد سنگین و چرمی کتابو بستم
مطمئنم قرار نیست از کتابای این نویسنده خوشم بیاد
خیلی دید نژاده پرستی داشت و مرتب به نژاد من یعنی امگا توهین میکرد
(نژاد منظورش همدن الفا امگا و بتاعه )

اخر کتاب با کلمه ی( پایان) تموم شد
از این کلمه متنفرم

منو یاد پایان همه ی چیزایی که دوسشون داشتم میندازه
همیشه چیزای خوب باید پایان داشته باشن برعکس چیزای بد

البته من تجربه ی زیادی از چیزای خوب توی زندگیم  ندارم
اما خب کتابای خوب زیادیو به پایان رسوندم

هیچوقت دوستی نداشتم که بخوام از دستش بدم
یادمه توی کتاب خوندم
《اگر شما دوستان زیاید داشته باشید ، دوستان زیادی راهم از دست میدهید》

...و از چیزای بد که هیچوقت تموم نشدن میتونم به رنگ موها ، چشما یا پوستم اشاره کنم.

همچنان که به جلد قهوه ایی و چرمی کتاب نگاه میکردم غرق فکر شده بودم
برای همین تا قبل از اینکه صدای جیغ ی زن بیاد متوجه همهمه و صدا های داد و فریاد نشدم .

سرمو سمت در اتاق چرخوندم
فوری از روی تخت پریدم پایین و دویدم سمت در اتاقم اما قبل از اینکه به در برسم در با شدت باز شد .

مامان با ظاهر اشفته و ترسیده وارد اتاق شد و وقتی منو دید کمی اسودگی توی صورتش دیدم
_اوه جونگکوک خداروشکر

فوری سمتم دوید و کوله پشتیه کوچیکی  و بهم داد
روی شونه هام انداخت.

_چی شده مامان اینا صدای چیه ؟!!!
فوری بغلم کرد و سمت تراس اتاق دوید
_الا بهت میگم...
حتی وقتی که وارد تراس شد بازم به دویدنش ادامه داد و از لبه ی تراس بالا رفت
جونگ کوک بهت زده_مامان!!!چیکار....
و پایین پریدیم...


―――——
The more human we are,the wounds will be deeper.

هرچه انسان تر باشیم، زخم ها عمیق‌تر خواهند شد.

―――———―――———――
 

مرسی که ووت دادی بیبی ...♡!!

(\  /)
(• - •)
(> ♡love you all♡

Snow White(Persian)Where stories live. Discover now