هیچ کس نمیتونه ثابت کنه تمام خاطرات افراد همیشه همراهشون میمونه. ممکنه حتی من هم بخشی از خاطرات و زندگیم رو برای چیزی که ردی ازش توی زندگیم نمونده فدا کرده باشم. کسی چه میدونه؟!
این داستان با زندگی پارک جیمین ۱۸ ساله که یه آدم کاملا نرمال با روتین زندگی همراه با مقداری ماکارون، اتاق آبی دوست داشتنیش، پدر و مادر مهربونش، درسهای مدرسش شروع میشه.
ولی خب کیه که دلش یه روتین بخواد؟ هیجان داستان جایی شروع میشه که روتین از بین بره حالا چجوری و چرا چیزیه که با هم میفهمیم.
این داستان زاده ذهن نویسنده هاشه و تمامی اشخاص، روابط، محل ها، تاریخچه، همه غیر واقعی و تخیلی هستن پس همراهمون باشین تا یه مدت توی دنیای این قصه زندگی کنیم و لطفا صبر داشته باشین به مرور همه چیز رو متوجه خواهیم شد.
هیچ وقت قرار نیست نصفه ولش کنیم یا بریم یهو پیدامون نشه مطمئن باشین.
یه نکته این داستان اسمات نداره!
و خب این بوک حاصل تلاش دو نفره و دو تا اسم مستعار
از این که این بوک رو میخونین خوشحالم و ممنون میشم حمایتش کنین♡
YOU ARE READING
Can't Close Your Eyes
Fanfictionمیدونی همه چیز همین الان هم شروع شده لحظه ای که اون صدا رو شنیدی مردی که فلوت میزنه و تسخیرت میکنه میام که نجاتت بدم میام تا بهت عشق بدم نمیتونی فرار کنی نگران نباش دستای من فقط برای تو گرمه اگه من تو رو نابود میکنم لطفا من رو ببخش چون نمیتونی بدون...