پنجمین صبحی بود که با رقص خورشید رویصورتش وسط بزرگترین پارک جنگلی شهرشون در حالی که زیر یکی از درختای کهن سال دراز کشیده بود، بیدار میشد.
با حس گرمی روون شده روی صورتش دستش رو روی پیشونیش کشید و قطره های گرم و لزج رو پاک کرد.
سر انگشتاشو جلوی صورتش گرفت و متوجه شاهکار پرنده ها روی صورتش شد.
سریع بلند شد و سمت اولین شیر آب دوید و صورتش رو تا حدی خالی از هر ماده چسبناک و بدبو کرد. سردی هوا و خیسی صورتش سرحالش میورد ولی ظاهر نیمه تاریک و تنها بودنش توی پارک جنگلی ترسناک تر از حس خوبش بود.ساعت ده دقیقه به شیش بود. از شب سوم تصمیم گرفت ساعت مچی جزوی از لباس خوابش باشه. نفس کلافه ای کشید سعی کرد به چیزی فکر نکنه چون به محض روشن شدن مغزش تنها حسی که همراهش میشد ترس بود.
میدونست برای رسیدن به خونه چقدر وقت داره. باید قبل بیدار شدن خانوادش میرسید. شلوار و پیرهنش رو از برگ و علف چسبیده به لباسش تکوند.
از این شبگردی کردن هایی که به تازگی عادتش شده بود میترسید ولی جرعتش رو هم نداشت با خانوادش درمیون بذاره، واقعا حوصله رفتن هیچ دردسر دیگه ای رو نداشت.
سمت جایی که بیدار شد برگشت رویدرخت سه علامت ضربدر بود. پس دوباره پایین همون درخت خوابش برده بود! سنگی برداشت و علامت دیگهای روی درخت زد.
بیتوجه به خستگی و درد پاهاش به سمت خونشون دوید، مسیر کوتاه خونشون به پارک جنگلی خوشحال کننده بود وگرنه پدر و مادرش صبح زود متوجه خالی بودن تختش میشدن.
به خونه که رسید چراغ اتاق پدر و مادرش روشن بود. اگه عجله نمیکرد اتفاق جالبی نمیفتاد پس خیلی آروم و بی سر و صدا خونه رو دور زد تا به حیاط پشتی بره و از راهپله اضطراری خودشو به اتاقش برسونه.
دو شب اول ورود به خونه، فرقی با نفوذ به اداره پلیسشهر نداشت همه جای خونه پر از قفل و در بسته بود. از شب سوم تا به حال هم دمپایی مناسبی میپوشید و باهاش توی تخت میرفت، ساعت به دستش میبست و در اتاق خودشو باز میذاشت و یک کلید یدک هم توی خونه درختی قایم کرده بود. این تمام کارهایی بود که به ذهنش میرسید تا انجام بده.
لباساش رو در آورد و توی سبد رخت چرکای حموم اتاقش انداخت. با خودش فکر کرد اگه پدر و مادرش بفهمن جیمین کوچولوی پاک و معصومصشون که تنها گناهش کش رفتن ماکارون از کابینتای آشپزخونس، نزدیک به یک هفته صبحها بیرون از خونه بیدار میشه چی کار میکردن؟ حتما پیش دکتر مارتین، روانشناس دیوونه شهر میبردنش.
اونقدر به تشخیص احتمالی دکتر مارتین فکر کرد که صدای پدرش باعث شد خودش رو توی یونیفرم مدرسه در حال حاضر کردن کیفش ببینه. کی همه اینکار هارو انجام داده بود؟!
- جیمین پسرم
+ بله بابا
پدرخندونش در اتاق رو باز کرد و پسرش رو حاضر و آماده دید:
- یا مسیح چیزی شده پسرم؟! معمولا مادرت باید با آب یخ تهدیدت کنه تا بیدار شی.
پسر مو فندوقی با استرس خنده مصنوعیای کرد و پشت گردنش رو دست کشید:
+آم.. اره خودمم نمیدونم چرا نمیتونم زیاد بخوابم شاید از عوارض سال آخری بودنه.
- عیبی نداره نیازی نیست خودتو اذیت کنی. استرس به خودت نده تو همین الان هم بهترین دانشگاه ها میتونی راحت پذیرش بگیری .صبحونه ده دقیقه دیگه حاضر میشه زود بیا پایین.
با رفتن پدرش نفس راحتی کشید. برنامه امروزش رو چک کرد. شانس آورده بود که امروز کلاس فوق العاده یا کارخاصی نداشت. میتونست برگرده خونه تا روز رو به جای شب استراحت کنه.
توی آینه قدی کراوات یونیفورمش مرتب کرد، از لباس دبیرستان خیلی بیشتر از دوره راهنمایی خوشش میومد. چون حس میکرد کم کم مسئولیتهای بیشتری بهش واگذار میشه و این ترسناک و هیجان انگیز بود .
صفحه ۲۷ مارس سالنامه رو بازکرد. توی صفحات مختص هر روز اتفاقات خاص روزش رو در حد چند جمله کوتاه ثبت میکرد. جملات همیشه فقط برای خودش معنا داشتن. شاید اگه یه روز فراموشی میگرفت جملات اون دفتر خیلی بیمفهوم به نظر میرسید.
با صدای موچی گفتن مادرش سالنامه رو توی کیفش انداخت و گوشیش رو به دستش گرفت، دمپاییهای پشمالو آبیش که روش ابر سفید پشمکی داشت روی پله ها صدا میدادن.
حالا که از آدرنالین خونش کم شده بود درد عضلاتش رو بیشتر حس کرد.تا اون جا که یادش میومد فعالیت خاصی نکرده بود البته بجز دویدن مسیر پارک تا خونه.
کیفش پایین پلهها روی کاناپه نارنجی که پدرش میگفت بوی پرتقال میده گذاشت. اون کاناپه فقط رنگش پرتقالی بود و بویی که حس میشد فقط یه توهم بود.
_جیمز! مگه قرار نشد توستر رو درست کنی؟ چقدر دیگه از این غلات بخوریم؟ درصد چربی و قندش رو نگاه کن!!
پدرش که مشغول ریختن قهوه توی ماگ های ست خانوادگیشون بود دست از کار کشید و با لب هایی که جلو داده بود همسرش رو از پشت بغل کرد و موهای طلایی بلندش رو بو کشید و با آرامش جواب داد:
- ببخشید عزیزم واقعا یادم رفت. خودت میدونی که پروژه جدیدم چقدر سرم رو شلوغ کرده. وقتی برای درست کردنش ندارم. نظرت چیه بگم جیمین از اینترنت یدونه جدیدش رو به حساب من سفارش بده؟
_ فقط چون بهونه قابل قبولی داری میتونی از زیرش در بری
جیمز آروم گونه همسرش رو بوسید و خوشحال از بخشیده شدنش به کارش ادامه داد.
جیمین پشت میز روی صندلی همیشگیش نشست. به عاشقی کردن پدر و مادرش عادت داشت و حس قشنگی که از دیدنشون میگرفت هیچ وقت تکراری نمیشد.
ماگ آبی کمرنگی که دوتا دسته هاش توی دسته های ماگ پدر و مادرش قفل میشد رو برداشت. از نظرش این آغوش ماگی با انرژی صورتی رنگی که از بغل خانوادش وقت و بی وقت میگرفت هماهنگ بود.
از ماکارون های روی میز دوتا برداشت که با چشم غره مادرش رو به رو شد:
- فقط یکی
از اون جایی که دلش نمیخواست مادرش اول صبح درباره میزان قند هر یک عدد ماکارون مقاله علمی ارائه بده به یدونه ماکارون کاکائویی قانع شد.
-مینی امروز بعد مدرسه مستقیم میای خونه؟
+ بله بابا بعد مدرسه کلاس تقویتی ندارم .کتابخونه هم قرار نیست برم .
- خوبه پس لطفا همین امشب بگرد و یه توستر خوب که بتونه از حمله گربه ها جون سالم به در ببره بخر تا مادرت از من به عنوان توستر استفاده نکرده
+ آمم... باشه مشکلی نیس
مادرش زیر لب غر غر کرد:
-آخه چجوری گربه اومده توستر رو انداخته؟ مگه دستم بهش نرسه.
همین حرف ها کافی بود تا ضربان قلب جیمین بالا بره. باید فرار میکرد چون هر لحظه ممکن بود مادرش بفهمه پسرش همون گربهی دردسر سازه.
کیفش رو روی دوشش انداخت و وقتی متوجه شد مادرش درحال گذاشتن ظرف های صبحانه داخل سینکه، دو تا ماکارون از توی بشقاب برداشت و سریع خودش رو از محل جرم دور کرد .
- مامان بابا من دارم میرم
_مراقب خودت باش پسرم. ما فقط همین یه بچه رو داریما!!
این جمله از زبون پدرش همیشه قلبش رو گرم میکرد و باعث میشد حس کنه برای دو نفر ارزشمنده.
نفس عمیقی کشید و همینطور که آهنگ مورد علاقشو پلی میکرد، سمت مدرسه رفت. دبیرستان دو خیابون با خونشون فاصله داشت برای همین پیاده به مدرسه میرفت.
توی راه قدماش رو میشمرد، گاهی در طول مسیر با خودش درباره داستان زندگی رهگذرایی که از کنارش رد میشدن فکر میکرد.
با دیدن دختری که با لباس قرمز و کفشای پاشنه بلندش میدوید، داستان خواب موندن دخترک و دیر رسیدنش به جلسه مهمش رو تصور میکرد. همزمان، قدم صدم رو برمیداشت تا عطر گلهای مغازه گلفروشی آقای پیتر رو حس کنه .ممکن بود اون دانش آموز خسته ای که از رو به رو در حال نزدیک شدنبود، دیشب تا صبح پای کنسول بازی وقت گذرونده باشه.
۵۰۰ قدم و کتاب فروشی آقای تئودور .شمردن قدماش و تصور اون افراد توی روتین زندگیشون مسیر کوتاه میکرد . ۸۰۰ قدم و رسیدنش به مدرسه ای که ماههای آخری بود که دانش آموزش حساب میشد.
طبق معمول اولین چهرهای که میدید خرگوش گنده خودش بود. پسر محبوب مدرسه و تنها دوستش.
حدودا شیش سالی میشد جیمین با پسری که سه روز بعد شروع سال تحصیلی به کلاسشون اومد و با چشم هایی پف کرده از گریه ازش اجازه خواست تا کنارش بشینه دوست شده بود.
_چطوری عوضی
+بهتر از توعم بچه خرگوش،چرا چشات داره از کاسه درمیاد؟
_دیدی گفتم میتونم رکوردتو بشکونم.
+چقدر؟
جلوی جیمین پرید و انگشت اشاره جلوی بینیش گرفت:
_دو فصل و یه قسمت
+هی به خاطر یه قسمت به بزرگترین رکورد زندگی من دستبرد میزنی؟!وایسا ببینم قرار بود بدون جلو کشیدن فیلم و با سرعت دو برابر دیدن فیلم ببینیم. هر قسمت یه ساعته و هر فصلی ۱۲ قسمته سر جمع میشه ۲۴ ساعت مگه ما روز ۲۵ ساعته داریم جئون؟
-خب باشه اصلا تو بچه زرنگ مهم اینه من تیتراژ قسمت اول فصل سه رو قبل از پایان ۲۴ ساعت دیدم حالا مرد باش و باختت قبول کن.
جیمن خواست بهش پس گردنی بزنه که جونگکوک زودتر از اون پا به فرار گذاشت. جیمین پشت سرش دوید که دید جونگکوک با صورت توی تابلو اعلانات فرو رفته و مشغول خوندن یه چیزیه.
- جیمی بیا اینو ببین.
جیمین که به دوستش ذوق زدش رسید با زلزله ای که دستای کوک به کل بدنش انداخت مواجه شد :
- پوستر فستیوال بهارس!!!!! چند روز دیگه بعد تایم مدرسه برگزار میشه. امسال رو دیگه باید بیای جیمینی جیمین که دوباره طعم ماکارون اسیدی رو توی دهنش حس میکرد کف دستشو روی پیشونی جئون گذاشت و هلش داد.
- هی پسر... سال آخریه که میتونی تو فستیوال مدرسه باشی و جداً اگه نیای، میام دست و پاهاتو میبدم و کل فستیوال توی فرغون جابه جات میکنم.
+ باشه کوکی نفس بگیر میام. البته اگه کلاس نداشته باشم ولی اگه چیز جالبی برای من نداشت باید بری و برام ماکارون بخری.
راجع به فستیوال و چیزایی ک ممکن بود ببینن حرف زدن و سمت کلاس 12- B رفتن ردیف دوم زیر پنجره کنار هم نشستن. جیمین تمام مدت کلاس فیزیک ، شیمی و ریاضی چرت میزد خسته تر از اون که بیدار بمونه. نیازی هم نبود این درسها رو جلو تر خونده بود..
.
.
.
.
.
.
.
__________________________
سلام
آرمی بنگتن زاده صحبت میکنه
خوبین؟
شرمنده که بدقولی کردم و جای دیشب امروز پارت رو آپ کردم
امیدوارم لذت ببرین♡
موقع نوشتن و ویرایش این پارت با آپادیپا حس خوبی داشتیم امیدوارم این حس خوب بتونه از بین کلمات به شما هم سرایت کنه
YOU ARE READING
Can't Close Your Eyes
Fanfictionمیدونی همه چیز همین الان هم شروع شده لحظه ای که اون صدا رو شنیدی مردی که فلوت میزنه و تسخیرت میکنه میام که نجاتت بدم میام تا بهت عشق بدم نمیتونی فرار کنی نگران نباش دستای من فقط برای تو گرمه اگه من تو رو نابود میکنم لطفا من رو ببخش چون نمیتونی بدون...