میدونست قطع کردن تماس مادرش عواقب بدی داره و قراره مواخذه بشه
تلفن رو تو دستش چرخوند و با خودش فکر چقدر طول میکشه تا مادرش بیادبه چانیول و کیونگسو نگاهی کرد : چرا جوری نگاه میکنین که انگار مادرم قراره بیاد شمارو دعوا کنه؟
چانیول از خونسردی سهون تعجب کرد و گفت : نگرانم ، نگران خواهر عزیزمم. میترسم مامانت بلایی سرش بیاره
کیونگسو هم در تاکید سرش رو تکون داد و گفت : درسته منم نگرانم. البته نگران هر دوتون ، هم تو هم لیسا. اگه اتفاقی بیوفته چی؟
سهون خنده ی جذابی کرد و جواب داد : هیونگا نگران نباشید ، من دیگه نمیترسم. ترسم ریخته
اینبار چانیول لبخندی زد و گفت : خواهیم دید کی نترس شده مکنه ی عزیزم
کیونگسو در جواب چانیولی که پیشگویی کرده بود دستش رو بالا اورد و های فایوی با چانیول رفت
و به صحنه ی رو به روش نگاه کرد
مادر سهون که بعد از ده دقیقه از تموم شدن حرفاشون اومده بود و داشت سهون رو به بدترین حالت ممکن دعوا میکردکیونگسو فکر نمیکرد تو این قرن کسی دیگه گوش بچش رو بگیره و بپیچونه مخصوصا پسر بزرگ
: مامان... مامان ول کن ، گوشمو کندی آی آی نکن کندیش. به بابا میگم
سهون مثل پسر بچه های تخسی شده بود که برای کنده نشدن گوشش به جای عذر خواهی کردن با پرویی جواب میداد
بعد از کلی دعوا و شماتت و مواخذه از طرف مادرش حالا تو رخت خوابش دراز کشیده بود و به آینده ی زیباش با لیسا فکر میکرد
چشمهاش گرم خواب بود و کم کم دیگه داشت بسته میشد و قرار بود بعد از یک روز خسته کننده به ذهنش و بدنش استراحت بده
********
طعم خوشبختی دقیقا از امروزی که قرار بود با لیسا از زندگی و بقیه چیزا لذت ببره شروع شده بود و میتونست پیش بینی کنه که خوشبختی از امروز و توسط دستای لیسا رقم میخورد
صبح زیباش با تماس تصویری که لیسا گرفته بود شروع شده بود و با صبحونه ای که کیونگسو هیونگ درست کرده بود ادامه پیدا میکرد
در حالی که از صبحونه لذت میبرد به چانسو نگاه کرد و گفت : کیونگسو هیونگ مرسی واقعا مثل همیشه صبحانت عالیه
دور دهانش رو پاک کرد و ادامه داد : راستی من و لیسا قراره بریم سرقرار. امروز اولین روز قرارمونه. میشه کمکم کنید؟
: کمک؟ چه کمکی؟
: کمک کنید تا لیسا رو کجا ببرم و چه گلی یا چه کادویی براش بگیرم. همچین کمکایی
چانیول لبخند خبیثی زد و بلند شد ایستاد ، دستای کیونگسو رو هم گرفت و بلندش کرد و جواب سهون بدبختی که منتظر بود رو داد : کمک؟ خیر ما کمکت نمی کنیم چون ما از رابطه با یه دختر چیزی نمیدونیم. هروقت دوست پسر گرفتی بیا کمکت میکنیم راستی ظرفا رو قبل از رفتنت بشور چون من و دوست پسر عزیزم داریم میریم سر قرار
YOU ARE READING
fate the sehun (سرنوشت سهون)
Fanfiction📌سهونی که برا راضی کردن خانوادش برا ازدواج با دوست دخترش تصمیم میگیره با یه پسر قرار الکی بزاره تا خانوادش برا حفظ آبروشونم که شده رضایت به ازدواج با دوست دخترش بدن اما غافل از اینکه سهون واقعا عاشق پسره میشه 📌کاپل : سهبک ، چانسو ، لیسهون