part 7

171 34 5
                                    

با رفتن مادرش ناراحت شد
حتی برای انتخاب شریک زندگیش هم مادرش نسبت بهش حق انتخاب نمیداد

یک روز بود لیسا رو میشناخت اما حس میکرد لیسا واقعا میتونه همون نیمه ی گمشدش باشه و همراهش خوشبخت بشه

به کیونگسو و چانیول که ساکت نگاهش میکردن ، نگاه کرد
خنده ای برای عوض کردن جو بینشون زد

: پسر خیلی خوب نقش بازی کردی... حتی منم فکر کردم واقعا میگی... واقعا باهوشی حتی به ذهن منم نرسیده بود بگم عکس پروفایلتو عوض کنی

سهون رو به کیونگسو کرد و گفت : هیونگ من نقش بازی نکردم...من واقعا گفتم

کیونگسو متعجب پرسید : منظورت چیه؟

سهون برای اینکه ضربه ی رو فرشیای چانیول با مغزش اصابت نکنه بلند شد و گفت : من و لیسا قرار میزاریم

و بعد از پایان حرفش به سمت اتاقش دویید

صدایی که از چانیول نمیومد مشخص بود هنوز تو شکه
اما با داد یدفعه ایش که اسم سهون رو فریاد کشید ، سهون فهمید چانیول از شک در اومده

بهش حق میداد اگه حتی الان میومد باهاش دعوا هم میکرد
چون خودشم اگه جای چانیول بود به هیچ وجه خواهرشو به چانیول و هیچ کدوم از دوستاش معرفی نمیکرد

بدون توجه به اینکه چانیول فقط یه داد زد اما بعدش دیگه صدایی ازش نیومد به سمت کمد لباساش رفت
میخواست برای عوض کردن حالش بره بیرون

لباسایی که میخواست بپوشه رو از کمدش برداشت و روی تخت انداخت
به سمت حموم رفت
گشنگی به جون معدش افتاده بود پس قبل از اینکه وارد حموم شه یه شکلاتی داخل دهنش گذاشت تا حداقل شیرینیش کمی حالش رو جا بیاره و به خاطر گشنگی پس نیوفته

بعد حمام کردنش حولشو دور بدنش پیچید و بیرون رفت با صدای گوشیش به سمتش رفت و برش داشت

گوشیشو تو دستش گرفت با دیدن پیام جوی که حاوی "سلام سهون شی ، میشه برای امروز ، منو برای رفتن به گالری دوستم ، همراهی کنین؟" بدون جواب دادن بهش سر جاش گذاشتش و به سمت لباساش رفت تا بپوشدشون

حین پوشیدن لباساش فکری به ذهنش رسید بعد پوشیدن لباساش به سمت گوشیش رفت و جواب جوی رو با مضمون "سلام جوی شی ، حتما امروز همراهیتون میکنم‌ ، اما میشه کسی رو همراه خودم بیارم؟" داد

گوشی رو دوباره سر جاش گذاشت
هنگامی که موهاش رو سشوار میکشید روشن شدن گوشیش رو دید
بدون توجه به گوشیش موهاش رو کامل خشک کرد

گوشیش رو برداشت و پیام جوی رو باز کرد
"خیلی ممنون سهون شی
بله حتما
فقط گالری ساعت 5 شروع میشه"

گوشی رو تو دستش گرفت و از اتاق بیرون رفت
حالا که حس میکرد فهمید حس بیرون رفتنش نمیاد پس از اتاقش بیرون رفت تا صبحونه بخوره 

fate the sehun (سرنوشت سهون)Onde histórias criam vida. Descubra agora