با ورود چانیول به اتاق از خواب پرید
ازش ناراحت بود اما نگرانشم بود
با خوابی که کرده بود ناراحتیش از چانیول کم شده بود
و اگه صحبتاش قانع کننده بود قبول میکردبه چانیول نگاه کرد ، مشخص بود خسته شده
حقش بود ، نه حقش نبود ، همسر عزیزش ، شاید مجبور بوده راستشو نگه: چانیول
چانیول با چشم های خستش به کیونگسو که صداش کرده بود نگاه کرد
: بله
: بیا صحبت کنیم
چانیول سری تکون داد و گفت : باشه اما میشه قبلش لباسمو عوض کنم؟
: اوکی
با عوض کردن لباساش رو به روی کیونگسو نشست و به چشماش نگاه کرد
نمیدونست از کجا شروع کنه
قبل از اینکه به خونه بیاد کلی با خودش تمرین کرده بود که چجوری صحبت کنه یا از کجا شروع کنه
اما الان همه چی از ذهنش پریده بود
و نمیدونست چجوری باید توضیح بده: نمیخوای شروع کنی؟
چانیول با سوال کیونگسو دست پاچه شد و با لکنت جواب داد : چ... چرا الان میگ...گم
نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط شه
ادامه داد : همونطور که گفتم به خاطر بابامه ، بابام با مادر من و لیسا بعد ازدواجش آشنا شد اما خب به خاطر دلایلی که به هیچ کدوممون هم نگفته از همسرش طلاق نگرفت و خب بعد از به دنیا اومدن من ، من پیش مادرم بزرگ میشدم و با فامیلی پدرم اما بعد 5 سال که لیسا به دنیا اومد ، مادرم فوت کرد و کسی هم نمیتونست از یه بچه ی پنج ساله و یه نوزاد چند روزه مراقبت کنه ، پدرمم که عاشق مادرم بود بعد مرگ مادرم نمیتونست ازمون مراقبت کنه به همین خاطر هر کدوممونو به یه خانواده داد تا بزرگمون کنن
کیونگسو که از کل زندگی چانیول ناراحت شده بود و دلش برای مادر شوهرش متاسف بود دستای چانیول رو تو دستاش گرفت و گفت : چرا زودتر بهم نگفته بودی؟
چانیول در حالی که سعی میکرد گریه اش نگیره جواب داد : چون میترسیدم
کیونگسو اشکی رو که بعد از تموم شدن حرف چانیول پایین اومده بود رو با دستاش پاک کرد و گفت : چانیول؟ چرا گریه میکنی عزیزم؟
: چون دلم برای مادرم تنگ شد
کیونگسو چانیول رو بغل کرد و سرشو تو سینش گذاشت : چانیول متاسفم تو میتونی اینجا هر چه قدر که میتونی گریه کنی
با تکون خوردن سر چانیول و جا به جا شدن سرش دستشو به کمرش کشید و شروع به نوازش کمرش کرد
به حرفای چانیول فکر میکرد با بیاد اوردن ایکنه که گفته بود میترسه دستشو تکون نداد: چانیول چرا گفتی میترسی؟ از چی میترسی؟
: میترسیدم که اگه واقعیت و بگم برام دلسوزی کنه من دلسوزی نمیخوام ، من همین عشقی که همیشه بهم میدی رو میخوام ( سرشو از رو سینه ی کیونگسو برداشت و با چشمای غمگین پرسید ) میشه مثل همیشه بهم عشق بدی؟ میشه بهم دلسوزی نکنی؟
: چانیولا تو احمقی معلومه که همیشه بهت عشق میدم و عاشقت میمونم
چانیول با جوابی که از کیونگسو گرفت خوشحال سرشو رو سینه ی کیونگسو گذاشت : دوست دارم
کیونگسو لبخندی زد و بوسه ای رو موهای چانیول زد : منم دوست دارم
**********
با پیام شب بخیری که به لیسا فرستاد پروفایلشو برای بار هزارم چک کرد و برای بار هزارم به انتخاب خودش افتخار میکرد
دوست شدن با لیسا بهترین اتفاقی بود که میتونست بیوفته
از صفحه ی چتش با لیسا بیرون اومد اما قبل از بستن برنامه چشمش به پروفایل عوض شده ی لیسا خوردبا دیدن پروفایلش لبخند بزرگی رو لبش اومد ، عکس خودشو لیسا بود
عکسی که تو اتاق سهون همراه هم گرفته بودنبه سمت تنظیمات برنامه رفت و عکس پروفایلشو با عکس پروفایل لیسا یکی کرد
با دیدن پروفایل خودش خنده ای از ذوق کردبه سختی گوشیشو خاموش کرد و کنار گذاشت
**********
با سر صدایی که از بیرون اتاقش میومد بیدار شد
بلند شد و رو تخت نشست ، نگاهشو به ساعت رو دیوار داد و با دیدن ساعت خوشحال شد مثل اینکه مادرش یادش رفته بود باهاش تماس بگیره و بیدارش کنهبه سمت دستشویی رفت و با شستن دست و صورتش و زدن مسواک از دستشویی بیرون اومد
از اتاق بیرون رفت که با صدایی که شنید سرجاش ایستاد
صدای مادرش بود ، اما اون الان اینجا چیکار میکرد؟سریع به سالن رفت و با دیدن مادرش شکه شد
مادرش برای چی اومده بود؟: مامان؟
مادرش سرشو به سمت سهون چرخوند و گفت : سهونا سلامت کو؟
: سلام تو اینجا چیکار میکنی؟
: اومدم باهات صحبت کنم
: درمورد چی؟
: درمورد عکس پروفایلت
عکس پروفایلش؟
یعنی مادرش همیشه چٍکش میکنه؟مثل اینکه مادرشو باید تو لیست بلاکی هاش قرار میداد
با نگاه به کیونگسو و چانیول متوجه شد که به گوشیشون نگاه میکنن
شاید داشتن پروفایلشو چک میکردناز قیافه چانیول نمیتونست چیزی رو تشخیص بده اما قیافه کیونگسو خوشحال بود و دور از چشم مادرش برای سهون لایک گرفت
رو به روی مادرش نشست و گفت : پروفایلم؟ مشکلش چیه؟
: اون دختر
: آها اون دختر ، مامان لیسا دوست دختر منه همینطورم عروس آیندت
مادرش با عصبانیت سر سهون داد زد : اون دختر عروس آینده ی من نیست عروس من جویه
سهون نیشخندی زد اولین باری بود که جلوی مادرش نیشخند میزد : مامان من لیسا رو دوست دارم امیدوارم به تصمیمم احترام بزاری و به لیسا به عنوان همسر من نگاه کنی
: این علاقه نیست سهونا این نابود کردن آیندته و من به هیچ وجه اون دختر و به عنوان همسرت قبول نمیکنم
مادرش با تموم شدن حرفش بلند شد و خونه رو ترک کرد
**********
سلام
امیدوارم دوسش داشته باشین
دوستون دارم❤️
KAMU SEDANG MEMBACA
fate the sehun (سرنوشت سهون)
Fiksi Penggemar📌سهونی که برا راضی کردن خانوادش برا ازدواج با دوست دخترش تصمیم میگیره با یه پسر قرار الکی بزاره تا خانوادش برا حفظ آبروشونم که شده رضایت به ازدواج با دوست دخترش بدن اما غافل از اینکه سهون واقعا عاشق پسره میشه 📌کاپل : سهبک ، چانسو ، لیسهون