part 8

65 24 4
                                    

مشخص بود که نمیذاشت به لیسا آسیبی برسه اون دوستش داشت و قطعا شخصی که واقعا عاشق باشه آسیب نرسوندن به معشوقش که چیزی نیست ، حتی جونش رو هم براش میده

با رسیدن لیسا ، که حتی از دیشب هم زیباتر به نظر میرسید ، کیونگسو هم رسید ، انگار به نظر میرسید باهم اومدن هر چند در واقع جلوی در هم دیگه رو دیده بودن

برای عصبانی نکردن چانیول و سربه‌سر نذاشتنش به یه دست دادن با لیسا اکتفا کرد و کنار خودش نشوندتش 

لیسا منتظر بود تا نقشه ای که برادرش و دوست پسرش کشیده بودن رو بشنوه پس صحبت رو شروع کرد : خب من منتظرم تا حرفتونو بزنید و نقشه ای که کشیدید رو هم با من در میون بذارید

چانیول که از نقشه خبر داشت و همه چی رو میدونست بلند شد و گفت : کیونگسو توضیح میده ، من میرم چیزی برای خوردن بیارم

در حالی که آشپزخونه میرفت رو به سهون ادامه داد : تو هم میای به من کمک میکنی

: اوکی

با شنیدن نقشه ی کیونگسو متوجه میشد که چی میگه ، اما نمی فهمید ، نمی فهمید چرا مادر سهون انقد نسبت به سهون حساس بود و اجازه انتخاب شریک زندگیش رو نمیداد ، سهون بود که قرار بود ازدواج کنه و کنارش زندگی کنه نه مادرش ، پس چجور به خودش اجازه ی دخالت میداد
قطعا اگه یه روزی مادر میشد ، به فرزندش آزادی میداد ، درمورد همه چیز ، و قطعا که در هیچ موضوعی هم دخالت نمیکرد

دست از فکر کردن کشید و به چهره های هر سه شون نگاه کرد ، دست سهون رو برای حمایت کردن و نشون دادن علاقش به اینکه کمکش میکنه ، نوازش کرد و با گذاشتن پلکهاش رو هم دیگه به سهون اطمینانی داد که به حرفش گوش میده و کمکش میکنه

: من صد در صد کمکت میکنم سهون ، نگران هیچ چیزی نباش هوم؟
اما من مادرت رو درک نمیکنم ، چطور میتونه همچین کاری بکنه؟
اون مادرته ، اون باید برات آرزوی خوشبختی بکنه ، نه اینکه برات دختری انتخاب بکنه که حتی به استایلت نمیخوره و دوستش نداری

سهون با شنیدن صحبتای لیسا میتونست به بدبختی خودش پی ببره ، هر چند حتی از قبل هم میدونست
اما شنیدنش از زبون کس دیگه ای مزه ی دیگه ای داشت و تلخیه بدبختیش بیشتر به چشم میومد

دستای لیسا رو بالا اورد و بوسه ای به دستش زد
: ممنون که کنارمی و میخوای کمکم کنی ، قول میدم مادرم اذیتت نکنه

لیسا در جواب سهون لبخند زیبایی تحویلش داد و موهای کوتاه مشکیش رو پشت گوشش فرستاد و به چشمای زیبای سهون چشمکی زد و بلند شد و ایستاد

: خب من میرم ، یعنی مجبورم برم. چون قراره بعد از ظهر چشمای اون دختر و از زیبایی خودم از کاسه در بیارم و همچنین داشتن سهون و تو چشمش بکنم

: البته که جوی هم از زیبایی چیزی کم نداره ، پس خیلی مراقب باش خواهر کوچولو و البته داشتن سهون هم پر افتخار نیست ، من به عنوان دوست دارمش و چسبیده به خودم اما هیچ سودی برام نداره

fate the sehun (سرنوشت سهون)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora