Part 1

150 29 10
                                    

📓🖤⛓
#Scenario
𝐏𝐚𝐫𝐭: #1

«دیگه بیشتر از این نمیتونم باهات باشم... بودن باهات یعنی اینکه فقط دارم عمرمو به هدر میدم... متاسفم باک! درواقع حتی متاسف هم نیستم! بهتره از هم جدا بشیم... یا هرچیزی جز این رابطه‌ایی که داریم. تو عجیبی و مرموزی! من از این مدل آدما خوشم نمیاد... این رابطه تاکسیک بهتره تموم بشه! ترجیحا با هم دوست بمونیم... چون یجورایی از دوستت خوشم میاد. برای مراسم هم آدمای بهتری سراغ دارم و تا قبلش باید یکی رو پیدا کنم. دوستت نسبت به تو گزینه بهتریه»

باکی از پیامک‌ها خارج شد. گوشیش رو پرت کرد و روی صندلی چرخ‌داری که پای سیستمش بود و درست‌تر نشست. کارای مهمتری نسبت به نگه داشتن یه آدم تو زندگیش داشت. این کار دقیقا چی بود؟ خب... حدسش ساده‌ست! هرکی باکی رو میشناخت میدونست که مجذوب چیزاییه که توی سردخونه و اف‌بی‌آی و همچنین آزمایشگاه‌های کالبد شکافی پیدا میشه... باکی، شرلوک بود! شایدم جیمز باند؟ حتی ویل گراهامِ بدون هانیبال... دتکتیوِ لوسیفر و و و... باکی هرچیزی بود که به اینها ربط داشت!

اینها خوب بود! اما نه وقتی که کارش به اینجا کشید شده بود... اتاقش پر بود از پرونده‌های جنایی، عکس قاتل‌ها، وسایل کشتار که البته فیک و مخصوص هالووین بودن... باکی با اینها خوشحال بود... اهمیتی نمیداد بقیه خوشحال نیستن؛ باکی با اینها لبخند میزد. تنها کسی هم که تونسته بود با باکی کنار بیاد و بهش نگه 'جّو گیری‌های نوجوونی' خواهرش ربکا بود. ربکای عزیزش... اون حتی بهش کمک هم میکرد! دستیار موردعلاقه باکی قطعا ربکا بود.

همون موقع در اتاق باز شد: "هی شرلوک! امشب مامان و بابا خونه نیستن، شام هم آماده‌ست. اگه دوست داشتی بیا"
ربکا بعد از گفتن این حرف براش یه بوس تو هوا فرستاد و رفت. باکی خندید. یکم چشماشو بست و مالش داد... حس میکرد کلمات تو ذهنش کم اومدن... نوشتن میتونست اونو رها کنه... ولی اینبار نوشتن خیلی سخت شده بود! صندوقچه کلماتش ته کشیده بود... شاید بعد از شام اوضاعش بهتر میشد! به هرحال گرسنگی به مغزش داشت فشار میاورد. اما باکی برای نوشتنش یه دلیل مهم داشت! میخواست توجه یکی رو جلب کنه! پس همه‌چیز باید بی‌نقص می‌بود! فعلا شام رو بیخیال شد. دوباره نگاهشو داد به مانیتور...

«...اونو به جایی برد که همیشه ازش متنفر بود! سالن ورزش مدرسه! جایی که همیشه تحقیر میشد و کتکش میزدن... یه صندلی وسط سالن قرار داد. قربانیش رو که یکی از همونایی بود که همیشه اذیتش میکرد به صندلی بست. خطاب به قربانیش گفت: خودت انتخاب کن چطور بمیری! بهم کمک کن تا تیکه تیکه‌ت کنم!»

باکی اخمی کرد و جمله آخر رو پاک کرد... دوباره نوشت...
«...خطاب به قربانیش گفت: تو لیاقت زندگی رو نداری، مرگ برای تو دنیای بهتریه. با مرگت دنیا رو قشنگ کن لیتل شت»
لبخندی از رضایت زد و یجورایی از دو کلمه آخری خندش گرفت...

Scenario (Bucky X Brock)Where stories live. Discover now