Last Part

82 17 34
                                    

📓🖤⛓
#Scenario
𝐋𝐚𝐬𝐭 𝐏𝐚𝐫𝐭

برای بار هزارم توی این مدت پرسید و بازم جواب یکسانی گرفت...
"فقط بهم بگو چرا؟!"
"چون سازمان باید هر چند وقت یکبار آدم‌های بی‌گناه رو بکشه تا ما مشکوک به نظر نرسیم... فکر کردی علت موفقیتمون چیه؟"
"علت موفقیتتون کشتن آدمای بی‌گناهه! عالی شد!"

باکی با حرص به اون نگاه کرد و تیشرت مشکی رنگش رو پوشید. عصبی بود از کشتن آدم‌های بی‌گناه... هرچند خودش توی ارتش کم از اینکارا نکرده بود اما...
خب... عادلانه بود که وقتی به همچین چیزی اعتراض کنه مسخره‌ش کنن! اون توی ارتش کارهای بدتری هم کرده بود.

باکی نفس عمیقی کشید و موهاشو با کش موی کوچیکی بست و درحالی که سویشرتش رو می‌پوشید گفت: "تک تیرانداز مستقر شده؟"
براک درحالی که دستش تو جیبش بود جلوش ایستاد و با لبخند کجی نگاهش کرد: "توی راهه... نمیخوای شروع کنی؟"

باکی سرشو کج کرد و لبشو روی لبای مرد گذاشت و بعد یه بوسه کوتاه گاز ریزی ازش گرفت: "آره... برام آرزوی موفقیت کن رئیس"
براک دستشو دور کمر باکی انداخت و اونو محکم به خودش چسپوند: "وقتی میدونم موفق میشی آرزوهامو تلف نمیکنم"

باکی چشماشو چرخوند و ازش جدا شد: "اوکی اوکی! تا جفتمون شق نکردیم بهتره برم!"
بعد کیفش رو برداشت و سریع از اتاق خارج شد.
براک رفتنش رو دنبال کرد و آروم خندید: "سولجرِ هورنی"

*****

توی یه کوچه خلوت ایستاده بود و کلاه سویشرتش روی سرش بود... منتظر موند تا اون پسر یعنی پیتر پارکر بیاد توی کوچه... اون همیشه وارد این کوچه میشد، از نردبون فلزی که به ساختمون وصل بود میرفت بالا و جاسوسی رو شروع میکرد...

"عنکبوت احمق! اینکارا ارزشش رو نداشت" باکی بارها این رو توی ذهنش با خودش مرور کرد... هرچند خودش هم وقتی جوون‌تر بود در زمینه احمق بودن دست کمی از اون نداشت... فقط دلش به حال پسر می‌سوخت.

درست راس ساعت، پیتر وارد کوچه شد و کنار نردبون ایستاد باکی هم اونجا بود. (باکی کنار نردبون منتظر پیتر ایستاده بود.)
وقتی دید باکی قرار نیست از کوچه بره با تردید گفت: "آقا؟ اممم... شما نمیخواید از اینجا برید؟"
باکی پوزخندی زد و گفت: "تنهایی نمیرم"

بعد کلاه سویشرت رو برداشت. پیتر با دیدن باکی شوکه شد! همین امروز یه سری فکت‌ها و عکس‌های قدیمی از وینتر پیدا کرده بود و حالا داشت اونو از نزدیک میدید!
قبل از اینکه بخواد فریاد بزنه و یا فرار کنه باکی ضربه‌ایی به گردنش زد و اونو بیهوش کرد.

یه کیسه زباله از کیفش درآورد. دست و پای پیتر رو بست؛ بعد اونو انداخت توی کیسه... لازم نبود زیاد سخت‌گیری کنه... چون قرار نبود کسی به یه کیسه زباله شک کنه!
اونو روی شونه‌ش انداخت و کیفش رو با دست دیگه‌ش گرفت و از کوچه خارج شد. آپارتمانی که پیتر توش زندگی میکرد درست روبروی کوچه بود. باکی به راحتی (از طریق کلیدهایی که از جیب پیتر برداشته بود) وارد آپارتمان شد...

Scenario (Bucky X Brock)Where stories live. Discover now