Part 6

66 21 16
                                    

📓🖤⛓
#Scenario
𝐏𝐚𝐫𝐭: #6

«راجب پلیس نگران نباش وینتر. نمیذارم اتفاقی برات بیفته»
اون بلافاصله بعد از برگشتنش به اتاق این پیام رو براش فرستاده بود.

باکی شروع کرد به نوشتن جواب براش...
«تو برام دردسر درست کردی»

فقط چند ثانیه گذشت که اون به پیامش جواب داد
«تو خودت اومدی دنبال دردسر کید»

باکی به اون حق میداد... چون واقعا خودش دنبال دردسر رفته بود! اما باکی احمق نبود! نه اونقدری که بخواد با یه قاتل بازی رو شروع کنه (که همین الان هم شروع شده بود!) پس سعی کرد منطقی باشه:

«خیلی دوست دارم ببینمت... درواقع من ستایشت میکنم! بابت کشتن اون هم یه جورایی ازت ممنونم چون توی مدرسه اذیتم میکرد... اما بهتره دیگه کاری به کارم نداشته باشی... منم سناریوهامو نمینویسم برات... اینطوری منطقی‌تره»

باکی منطقی‌ترین حرف عمرش رو زد و منتظر دریافت پیام از طرف اون شد... و راستش حس کرد اونهمه حرفی که زده واقعا بی‌اثر بوده چون اون بهش پیام داد:
«کنار درخت افرا توی پارک پایین خیابون منتظرتم»

باکی گوشی رو روی تخت پرت کرد و عصبی هردو دستش رو توی موهاش فرو کرد و درحالی که موهاشو میکشید غر زد: "حرفامو به یه ورش هم نگرفت! اَسهول! فاااک باید برم"

به هرحال اون توی پارک نمیتونست بلایی سرش بیاره... اون قاتل با انتخاب این لوکیشن میخواست یه جورایی به باکی بگه که نترسه چون هیچکاری باهاش نداره. پس باکی تصمیم گرفت بره پیشش... تا حداقل ازش کمک بگیره! اون نمیخواست دستگیر بشه و زندان بره!!! نیاز به کمک داشت... اگه اون انقدر حواسش به همه‌چیز بود و از همه‌چیز آگاه بود پس میتونست به باکی کمک کنه؛ نه؟

کوله پشتیش رو از کنار میزش برداشت و گذاشت روی تخت، زیپش رو باز کرد و شروع کرد به جمع کردن چند تا وسیله. "موبایل، چاقو... چاقوی میوه‌خوریه ولی خب به هرحال... اسپری فلفل... شت نه این که الکله! هممم فاک من هیچی برای دفاع از خودم ندارم... ماسک و کلاه و عینک، عالیه! اصلا چرا قراره استتار کنم؟ خدایا!"

خود درگیریش زیاد طول نکشید و بعد مستقیم به اتاق ربکا رفت. ربکا روی تختش دراز کشیده بود و داشت کتاب میخوند. باکی حدس زد شاید برای فرار از مشکلات باشه... آخه باکی خواهرش رو خوب می‌شناخت! به هرحال فقط دو سال تفاوت سنی داشتن و خیلی به همدیگه نزدیک بودن! پس باکی میدونست وقتی به کتاب خوندن پناه آورده اوضاعش اونقدرا خوب نیست... میدونست ذهنش درگیره و قطعا هیچ‌چیز از نوشته‌ها متوجه نمیشه!

رفت بالای سرش و آروم شروع کرد به حرف زدن: "هی بِک... من و اون... کراس‌بونز... توی پارک قرار گذاشتیم..."
ربکا شوکه خواست فریاد بزنه که باکی سریع دهنشو گرفت و ملتمس گفت: "تروخدا خفه‌شو! لطفا! زود برمیگردم! بعدا توضیح میدم چطور قرار گذاشتیم"
بعد هم سریع از خونه رفت و حتی فرصت اینو به پدر و مادرش نداد که ازش بپرسن کجا قراره بره!

Scenario (Bucky X Brock)Where stories live. Discover now