Part 8

52 16 14
                                    

📓🖤⛓
#Scenario
𝐏𝐚𝐫𝐭: #8

--ده سال بعد--

باکی به پیشخوان تکیه داده بود و با استیو که پشت پیشخوان ایستاده بود حرف می‌زد... هرازچندگاهی هم استیو زیرچشمی و خیلی با استرس به ناتاشا که اونطرف مغازه نشسته بود و با طناب تو دستش ور میرفت و به استیو چشم غره میرفت، نگاه میکرد.

باکی با نیشخند به ناتاشا اشاره کرد و به استیو گفت: "باز دعوا کردین؟"
استیو سرشو خاروند و تا دهنشو باز کرد چیزی بگه، در مغازه با شدت باز شد و جیمز اومد داخل! درحالی که از دویدن و بازی کردن نفس نفس میزد و لپاش سرخ شده بود.
جیمزِ پنج ساله وقتی باکی رو دید با خوشحالی اومد سمتش و باکی هم به گرمی ازش استقبال کرد.

"عمو باکی!!!" جیمز با خوشحالی گفت.
باکی گونه جیمز رو محکم بوسید که جای ته ريشش اونجا موند
"هی بچه! اوووه! موهات از دفعه قبل که دیدمت قرمزتر شده!"
باکی با خنده گفت و جیمز بی‌ربط اما خوشحال گفت: "مامان گفت دیگه نمیخوای برگردی جنگ! من خوشحالم!"
لبخند باکی عمیق‌تر شد و باز جیمز رو بوسید: "آره بچه! دیگه نمیرم جنگ... دیگه توی شهر کار میکنم. میتونیم کلی با هم وقت بگذرونیم"

بعد هم جیمز رو گذاشت زمین تا بره بازی کنه...
استیو یه دستشو به کمرش زد و باکی میتونست قسم بخوره اون لحظه مثل خانم‌های خونه‌دار شده بود!
استیو گفت: "پس دیگه برنمیگردی ارتش..."
باکی پوزخندی زد: "آره... و البته فکر نکن نفهمیدم بحث رو عوض کردی راجرز"

درواقع باکی از هجده سالگی (وقتی آزاد شد) به ارتش رفت... وارد نیروی دریایی شد. تفنگدار نیروی دریایی. و بعد؟ به خاطر مسائلی که به هیچکس (حتی ربکا) نگفت از ارتش بیرون اومد... مادرش تنها کسی بود که از این مسئله رضایت داشت! چون بعد از مرگ پدر باکی که پنج سال پیش بود (به خاطر مریضی) دیگه نمیخواست کسی رو از دست بده!

وینیفرد طاقت از دست دادن بچه‌هاش رو نداشت... مخصوصا باکی که همیشه دردسر درست میکرد.
نکته غم‌انگیز ماجرا این بود که کم کم داشت آلزایمر میگرفت و فکر میکرد باکی هنوز هفده سالشه و ماجرای قتل جان واکر دوباره اتفاق افتاده‌.
اونقدرا هم آلزایمر نداشت... اما باکی نمیتونست مادرش رو توی همچین حالتی ببینه پس زیاد بهش سر نمیزد.

استیو به آرومی راجب سوال باکی مبنی بر دعوا کردنشون توضیح داد: "راستش... من و نات یه دعوا داشتیم... دیشب بهش گفتم جیمز خیلی پسر شیرینیه و کاش یه بچه دیگه بیاریم! اما اون داد زد و گفت نمیتونه چون موقعی که جیمز رو دنیا آورد خیلی درد کشید..."

ناتاشا طناب توی دستش رو پرت کرد. اون بدجور داشت از دست استیو حرص میخورد و فقط یک ذره... فقط یک ذره با اقدام برای شکستن گردن استیو فاصله داشت!

بلند شد و بلند گفت: "فقط درد؟ واژن من به خاطر سر بزرگ جیمز پاره شد راجرز! دیگه نمیذارم با اون دیک لعنتیت به فاکم بدی! تو و پسرت هردوتاتون خیلی بزرگین! و میدونی اینو کی فهمیدم؟ آره میدونی چون تو پنج سال پیش اونجا بودی وقتی که سر جیمز با پاره کردن من اومد بیرون و تو با خوشحالی تونستی پسرت رو بغل کنی!!!"

Scenario (Bucky X Brock)Where stories live. Discover now