📓🖤⛓
#Scenario
𝐏𝐚𝐫𝐭: #5باکی با یه جعبه نسبتا کوچک (کوچک اما پر از کوکیهایی که ربکا به کمک مادرش به خاطر خوشحالی باکی پخته بودن) وارد مدرسه شد... از دور دوستاشو دید و براشون دست تکون داد...
بیحواس با سرعت زیاد سمتشون قدم برداشت که یه نفر از عمد خودشو بهش زد! شدت برخوردش اونقدر زیاد بود که باکی افتاد زمین... جعبهی کوکی هم همینطور!باکی با عصبانیت سرشو آورد بالا و موهاشو از جلوی چشماش کنار زد قابل حدس بود چه کسی اینکارو باهاش کرده.
با حرص گفت: "فقط یه روز! فقط یه روز جلوم آفتابی نشو واکر!"
جان پاشو گذاشت رو شکم باکی و فشار داد: "اونوقت میخوای از تفنگی که توی شلوارته استفاده کنی؟ تفنگ آبی؟"یکی از دوستای جان سریع اومد پیشش: "هی... ببین اون نویسندهه توییت زده!"
جان بیخیال باکی شد و موبایل رو گرفت: "هولی شت! اون قاتله بهش نوتیص داده! خیلی خفنه!"
باکی پوزخندی زد و بلند شد... دوست داشت بگه 'من همون نویسنده هستم اسهول' ولی امکان پذیر نبود! نمیتونست دردسر برای خودش درست کنه...جعبه کوکی رو که حالا بیشترش روی زمین ریخته بود رو برداشت و درشو محکمتر بست. از فرصت استفاده کرد و رفت پیش دوستاش.
سم با خنده مشتی به بازوش زد: "خیلی معروف شدی"
باکی خندید: "نه زیاد... به هرحال من فقط یه نوتیص از کراشم میخواستم"ناتاشا موبایلش رو سمت باکی گرفت و یه ویس پخش کرد: "باورتون شد؟ دفعه بعدی براش یه اسمات کوفتی مینویسم!"
این صدای باکی بود! وقتی گفته بود میخواد برای کراشش یه داستان صحنهدار بنویسه!
ناتاشا گفت: "فقط نوتیص میخواستی دیگه نه؟ مطمئنی دیک اون روانی رو نمیخوای؟"باکی سرخ شد: "هی! تو بهتره با استیو بری واسه مراسم تمرین رقص کنی! کاری به کارم نداشته باش!"
بعد هر سه تاشون به خجالت باکی خندیدن و باکی بیشتر خجالت کشید. آره خب... باکی واقعا چیزای بیشتری از کراشش میخواست... یعنی کیه که نخواد؟ همه از کراششون چیزای هات میخوان و باکی استثنا نبود!*****
نگاهی به جمعیت انداخت... این بچهها واقعا اوقات خوشی رو داشتن میگذروندن و اون ته دلش یکم حسودی کرد که دغدغههاشون چقدر کمه! این بچهها هیچی از دنیای واقعی و کثافت بودنش نمیدونستن که انقدر خوشحال کنار هم میخندیدن و میرقصیدن!
با یکم گشتن، میون جمعیت 'جیمز بارنز' رو دید... دید که کنار یه پسر سیاه پوست ایستاده و با لبخند عمیقی داره دختر مو قرمزی و پسر بلوندی که میرقصن رو تماشا میکنه. اونا دوستاش بودن. از دیدن باکی چشماش برق زد! اون حتی میدونست که باکی صداش میزنن! اون خیلی چیزا رو راجب وینتر میدونست...زمزمه کرد: "وینتر... پیدات کردم"
یهو یکی از پشت به شونهش ضربه زد. برگشت سمتش. جان واکر بود. جان متوجه غریبه شده بود و میخواست بفهمه اون کیه.
جان گفت: "آقا... چیزی لازم دارید؟"
اون گفت: "برای مشکل سالن ورزش اومدم... چون فردا مسابقه دارید الان باید تعمیر بشه... میتونی منو ببری اونجا؟ به نظرم کسی که کاپیتان تیمه خوب میتونه راهنماییم کنه"
YOU ARE READING
Scenario (Bucky X Brock)
Action(Winterbones & Romanogers) AU -خلاصه: یه نوجوون روی یه قاتل سریالی کراش میزنه و سعی میکنه توجه اونو به خودش جلب کنه... نویسنده: ماهور💜 وضعیت: تکمیل شده✅️ -مقدمه: با شیطان موجود در کالبدم به دنیا آمدم. از این واقعیت نمیتوانستم فرار کنم که یک قاتل ه...