Part 07

1.4K 238 271
                                    

میدونی چیه گوگی ؟
بارها با خودم فکر کردم که کاش شبی که میرفتی زمستون بود !
یه شبِ زمستونی که هوا کولاک میشد ، کُلی برف می‌بارید ، اصلا بیشترین وسعته باریدنِ برف تویِ سئول متعلق به اون شب میشد .
هوا برفی میشد و تا خوده صبح برف می‌بارید
برف می‌بارید
برف می‌بارید
برف می‌بارید
و همه ی راه ها بسته میشد ،
همه ی پروازا کنسل میشد ،
اونوقت تو چاره ای جز موندن نداشتی .
اونوقت منم زودتر می‌فهمیدم که قراره بری و خودمو به آب و آتیش میزدم که یا منم با خودت ببری و یا حق نداری بدونِ من جایی بری .
شاید اگه اونروز بازم بدونِ من رفتن ، انتخابت میشد 
اونوقت منم راحت‌تر میتونستم دوستت نداشته باشم .
اونوقت هعی ثانیه ی رفتنت رو به خودم یاد آوری میکردم و میگفتم ببین حتی گوگی هم تنهات گذاشت ،
اونم تورو دوستت نداشت و گذاشت رفت .
ته ته و تآتآ آروم باشین ، گوگی دیگه رفته !

اَشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید و بغضِ تویِ گلوشو قورت داد ، خودکار رو از روی میز برداشت و زیرِ کاغذِ دفترش نوشت : 
+ ببار برف
+ ببار برف
+ ببار برف
+ لطفا ببار

✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨

گلوله

پارت هفتم

جیمین روی کاناپه نشسته بود و با عصبانیت داشت به نامجون نگاه میکرد .
اون هیفده روز بود از پسرش خبر نداشت .
نامجون آهی کشید ، همون روزی که جونگ کوک اومده بود و تهیونگو با خودش برده بود ، دو برابره پولی رو که هاجون بهش داده بود رو به حسابش واریز کرده بود .

نامجون : جیمین باور کن جونگ کوک جواب زنگای منو هم نمیده .

جیمین : اون پسرته نامجون .
دعوتش کن بیاد خونه ت ، یا هم پاشو ما بریم .
من هیفده روزه از پسرم خبر ندارم .
گوشیش خاموشه . حتی وقتی رفتم جلوی خونه ش راهَم ندادن تو .

یونگی : محضِ رضای خدا اینجا چخبره نامجون ! ؟
من چرا یه هو باید پسرمو بدم به هاجون .
چرا حتی به جونگ کوک چیزی نگفته بودی !؟
یه هو سرو کله ی کوک پیدا شه و بیاد پسرمو ببره و نزاره ببینیمش .

جین آهی کشید و دکمه ی سیستم عایق صدا رو فعال کرد و سنسور ها رو فعال کرد تا اگه هر شنودی داخله اتاق گذاشته شده باشه ، سیگنالش قطع بشه .

وقتی دیدن کرکره ی پنجره ها داره کشیده میشه همه شون سوالی به جین نگاه کردن .

جین : هر اتفاقی بیفته ازتون میخوام هر چهارنفرمون به هم اعتماد داشته باشیم ، حتی اگه ظاهره قضیه خلافش رو نشون بده . مفهومه ؟!

یونگی پوزخندی زد و سرشو سمته نامجون برگردوند : مثله اعتماده چندسال پیش که بهم داشتین .

نامجون سکوت کرد و چیزی نگفت  . نمی‌خواست یه دعوای دیگه رو شروع کنه ، به حد کافی سرش با هاجون و پسرش گرم بود .

VENA AMORIS Where stories live. Discover now