"چپتر ۱"

313 48 8
                                    

_ صبر خانوادگی_
چشماش رو به آرومی باز کرد. نور زیاد باعث میشد چشماش رو نتونه به راحتی باز کنه و این آزار دهنده بود.
روی قفسه سینه‌ش احساس سنگینی میکرد ولی اذیتش نمیکرد. چرا؟
کودکی که روی سینه‌ش به خواب رفته بود، باعث شد همه چیز رو به یاد بیاره.
دو روزی بود که همسرش وارد هیت شده بود و اونا کسی رو نداشتن که تو این مدت از بچشون مراقبت کنه.
این باعث شد که همسرش الان توی یکی از اتاق های طبقه بالا درد هیت رو تحمل میکرد و اون باید فرزندش رو سرگرم میکرد که متوجه نبود ددیش نشه.
پسرش رو روی تخت خوابوند، پتو رو کمی رویش کشید. پتو در قبال این بچه کارایی نداشت، چون سوآر موقع خواب به شدت بیقراری میکرد.
بوسه ای به سرش زد و موهای نرمش رو نوازش کرد. درست بود که اومدن سوآر توی زندگیشون باعث تغییر برنامه هاشون شده بود؛ اما اونا از این تغییر راضی بودن.
سوآر نور زندگیشون بود.
به ساعت نگاه کرد، ناگهان اضطراب به دلش هجوم برد. دیشب دیر وقت خوابیده بود و حالا از وقت ناهار هم گذشته بود.
با سریع ترین حالت سینی رو با انواع خوراکی آماده کرد و از پله ها با سرعت بالا رفت.
گوشش را به در چسباند، صدای ناله های ییبو را میشنید. در زد.
"ج....جان!"
از صدای ییبو معلوم بود که درد زیادی میکشه.
"جانم عزیز دلم من اینجام، بهم بگو چیکار کنم برات!"
حالا علاوه بر ناله صدای هق هق کردنای ییبو رو میشنید.
واقعا تا اینجا رو هم به خاطر سوآر صبر کرده بود وگرنه همه میدونستند که ییبو برای جان اولویته.
"ن‍...نمیتونم کنترلش.... کنم.... د...درد داره!"
وارد اتاق شدن ریسک داشت همین الان هم رایحه بدن ییبو رو حس میکرد. فرومونهای امگای هیت شده اون هم وقتی اون امگا معشوقش باشه دیوونه کننده‌س.
ییبو بعد از زایمان تا چند ماه هیت نمیشد و مشکلاتی توی هروموناش به وجود اومده بود. هیچکس فکرش رو هم نمیکرد که هورمون های از کار افتاده یهو توی ایستگاه مترو شروع به کار کنن.
هنوز هم تن و بدنش میلرزید که اگه حراست به دادش نمیرسید باید چیکار میکرد.
وقتی به جان زنگ زدن وسط یه جلسه مهم بود و خیلی اتفاقی احساس دلشوره کرد و تماس رو وصل کرد.
از زمان بارداری ییبو این استرس توی وجودش اومده بود وگرنه تا قبل از اون توی تایم کاری خونه هم آتش میگرفت ژان رو از شرکت نمیشد بیرون کشید.
وقتی به اون تماس جواب داد فهمید که چند تا از امگاها و بتاها ییبو و کالسکه همراهش رو کشوندن داخل اتاقک بلیط فروشی. بتای بیچاره التماس میکرد که هرچه سریع تر به دادشون برسه چون آلفا ها به خاطر فرومون ها دیوونه شده بودن و داشتن در رو میشکوندن.
شانس باهاش یار بود که چندتا از آلفاهای اصیل هنوز هوشیاریشون رو حفظ کرده بودند و داشتند با فرومون ها بقیه رو اروم میکردند. کارش راحت تر شده بود، جمعیت را کنار زد و در زد.
"من آلفای اون پسرم."
میتونست قسم بخوره که تا ییبو رو به خونه برسونه بالای ۱۰ بار از ماشین پیاده شد و آب معدنی خرید و اون رو روی سر و بدنش خالی کرد.
حتی زمانی که پشت چراغ قرمز مونده بود، از ماشین پیاده شد و با تحرک و حرکات ورزش خواست که حواس خودش رو پرت کرد. اما مگه میشد؟ هر لحظه رایحه ی ییبو بیشتر میشد و اون رو دیوونه میکرد.
ییبو رو روی کاناپه انداخت و شروع کرد به درآوردن لباس هاش که صدای گریه نوزاد بلند شد.
ییبو نفس نفس میزد و نیمه هوشیار بود. بلند شد و نوزادش رو در آغوش کشید.
ناله های ییبو لحظه ای کم نشد، حتی گاهی از درد گریه میکرد.
"بچه تو به کی رفتی انقدر نق میزنی، والدینت الان به خلوتشون نیاز دارن."
چند بار سعی کرد یببو رو وادار کنه تا پسرشون رو آروم کنه اما ییبو در وضعیتی بود که «بچه کیلو چنده خودم دارم میمیرم!»
این باعث شد که اخرش با پزشک ییبو تماس گرفت و اون بهش گفت که رایحه‌ی ییبو باعث بی قرار شدن اون نوزاد الفا میشه، رایحه ی کسی که اون رو به دنیا اورده باعث آروم تر شدنش میشه، اما این در حالتیه که توجهی از اون دریافت کنه.
حتی به سرش زد که برای چند روز بچه رو به مهدکودک بسپاره و به وضعیت همسرش رسیدگی کنه اما بیشتر مهدکودک ها یک نوزاد ۵ ماهه رو قبول نمیکردن و چندتای دیگه هم به خاطر تعطیلات تعطیل بودن.
این باعث شد که به فکر طرح جداسازی آلفا و امگا بیوفته. اتاق خودش و الفای فسقلیش رو از امگای زیباش جدا کرد.

وقتی آلفا وارد اتاق شد، ضربان قلبش رو میشنید.

صدای سوآر نمیومد پس میتونست به همسرش کمک کنه.
کی باورش میشد امگایی که دست الفاها رو از پشت بسته اینطوری توی آغوشش مچاله شده باشه.
بدنش رو بوسه بارون کرد و با دستش دیک ییبو رو پمپ کرد.

خط بخیه‌ش هنوز قرمز بود، اون رو لیسید و باعث شد ییبو از توجهی که به بدنش میشه، احساس قلقلک کنه و موهای جان رو چنگ بزنه.
سوراخ ییبو خیس بود به راحتی دو انگشت رو درونش جا داد و باعث یکه خوردن ییبو شد.
"ببخشید عزیزم ولی توام بتونی صبر کنی، منم صبر کنم، این جان کوچولو دیگه کفرش دراومده."
"جااان... آلفا.. اههه "
ناله میکرد و جان رو بیشتر تشویق میکرد که اون حجمی که تبدیل به سنگ شده بود رو داخلش فرو کنه.
پاهای ییبو رو باز کرد و عضوش رو توی دستش گرفت و اون به سوراخ خیس ییبو فشار داد و محکم کل طول آلتش رو وارد اون حفره تنگ و گرم کرد.
چند لحظه صبر کرد، ییبو که نفسش رو صدا‌دار بیرون داد، شروع کرد به ضربه زدن.
ناله های ییبو بلند شد. جان بدنش رو روی ییبو کشید و کامل روش خم شد و عمیق تر ضربه زد.
دستش رو روی دهن ییبو گذاشت.
"عزیزم باید نالت رو کنترل کنی ماه من، نمیخوای که کوچولومون بیدار بشه."
اشک لذت از گوشه چشم های ییبو میریخت، سرش رو تکون داد و سعی کرد با بستن دهنش جلوی ناله هاش رو بگیره.
"همممم، آلفا اهه!"
جان پایین تش رو محکم به ییبو میکوبید و نواز میکرد، بین ضریاش گاهی به نوک سینه های‌ برجسته شده ییبو حمله میکرد.
جان دیکش رو محکم از ییبو بیرون کشید و بدن همسر رو روی کم خوابوند و دوباره محکمتر دخول کرد.
روی بدن ییبو دراز کشید و با قدرت بی نهایت کمرش محکمتر اون سوراخ تنگ رو بفاک داد.
دقیقه ها پشت سر هم میگذشتند و ضربات جان رفته رفته عمیق تر و شدیدتر میشد.
ییبو از لذت زیاد بیحال شده بود و ناله هاش توی بالش خفه شده بودن.
جان در گوش ییبو آروم زمزمه کرد.
"آههه ییبو.... دارم میام اهه "
ییبو دوبار قبل جان خالی شده بود و این شهوت داشت بدنش رو از پا مینداخت.
ضربه اخر رو محکم زد و بدنش رو رها کرد. با خالی شدنش درون همسرش عضلات منقبضش شل شدن.
نفس عمیقی کشی و بدن خسته ش رو توی همون حالت روی ییبو انداخت.
"خوبی دلبرم؟"
صدای خرو پف آروم ییبو نشونه ی پایان ماجرا بود.
عشقش رو خیلی خسته کرده بود. آروم از ییبو بیرون کشید و کنارش به خواب رفت.

با ووت و کامنت از نویسنده عزیزمون حمایت کنید♡

My FamilyWhere stories live. Discover now