" چپتر چهارم"🔞

167 30 4
                                    

پای ییبو رو روی شونهاش گذاشت، نرم کمرش رو تکون داد تا دیکش به نرمی توی سوراخ امگاش حرکت کنه.
"بیب، لذت میبری؟ دیک آلفات ارضات میکنه؟"
ییبو از لذت ناله میکرد و چشماش رو روی هم فشار میداد.
حس کرختی اطراف ورودی سوراخش داشت ولی درونش پر از حس لذت بود.
دستش رو دراز کرد و به بازوی جان چنگ زد.
"آههههه... الفا این...تو فوق العاده ای!"
جان بعد اینکه استراحت کرد و نفس گرفت، دوباره ضربات سریع و عمیقش رو شروع کرد.
بیشتر روی ییبو خم شد تا عمیق تر وارد سوراخش بشه.
بوسه ای به لبای همسرش زد.
"جان... آههه وایستا... بذار نفس بگیرم!"
آلفا دیکش رو بیرون کشید و کمی عقب رفت. دست روی پهلوی ییبو گذاشت.
"بچرخ عزیزم، همش توی یه پوزیشن باشیم عضلاتت میگیره!"
جان همیشه مراقبش بود و به جز زمان هیت ییبو، بیشتر از یه راند انجامش نمیداد.
بطری رو برداشت و مایع لوبریکانت ریخت روی دستش و به هم مالید.
یه دست گذاشت زیر شکم ییبو و بالا کشید تا امگا روی زانوهاش بمون.
با سر انگشتش اروم ورودی سوراخش رو نوازش کرد و مالوند.
"سوراخت متورم شده، میخوای تمومش کنیم ؟"
ییبو لبش رو گاز گرفته بود، سرش رو به دو طرف تکون داد.
سعی کرد با مالوندن و بازی کردن سوراخ ییبو، آرومش کنه.
به اون حلقه ی ملتهب و سرخ خیره شده بود. زیاده روی کرده بود، همسرش به شدت خواستنی بود براش.
ییبو زیادی توی همه چیز بی پروا بود. کاندوم رو دراورد و توی سطل زیر میز عسلی انداخت.
ییبو سرش رو کج کرد.
"چیکار میکنی!"
جان روی خط ستون فقرات ییبو دست کشید. بوسهای روی کمرش گذاشت.
"پاهاتو به هم بچسبون عشقم!"
ییبو نقی زد و جان بدون توجه بهش پاهاش رو به هم نزدیک کرد، دیکش رو از بین روناش فرو کرد.
روی ییبو خم شد و قفسه سینهش رو به پشتش چسبوند. دیکاشو رو با دستش گرفت و خودش رو آروم حرکت داد.
دیکش به آرومی به دیک ییبو میمالید و جلو و عقب میشد. کم کم سرعتش رو بیشتر کرد.
با حس گرمی داخل دستش، فهمید همسرش ارضا شده. به خاطر سوآر، ییبو خیلی مراقب صدای ناله‌ش بود.
خودش رو محکم تر به باسن ییبو کوبید تا که عضلاتش منقبض شد و خالی شد.
کنار همسرش دراز کشید و بدن لختش رو به آغوش کشید.
چونه‌ش رو روی شونه‌ی ییبو گذاشت و نفس نفس زد.
"ییبوی من، عاشقتم عزیزم."
ییبو که ملافه رو گاز گرفته بود تا صداش بلند نشه، ملافه رو از دهنش بیرون آورد.
"فاااک جان...تخت رو کثیف کردی."
جان بوسه ای به پشت گردنش زد.
"خودم تمیز میکنم برات عزیزم؛ تو نگران هیچ چیز نباش!"
مدت زیادی نگذشته بود که صدای در زدن اومد.
جان و ییبو یه زوج جوون بودن، هنوز عطشی که نسبت به هم داشتن کم نشده بود، بلکه روز به روز بیشتر میشد. برای همین اولین چیزی که به سوآر عادت داده بودن، در زدن بود.
در زدنی که شاید از نظر دیگرون جنبه تربیتی داشت ولی از نظر خودشون وقت خریدن بود.
ییبو که توی چرت بود ناله کرد و کمی تکون خورد. جان دستش رو روی موهای امگا کشید.
"هیششش...بخواب عزیزم!"
اروم از جاش بلند شد و ملافه رو دور خودش پیچید و در رو باز کرد.
فسقلیشون پشت در منتظر مونده بود و به در تکیه داده بود، با باز کردن در رو چهار دست و پا افتاد رو زمین.
اوخی گفت و خیلی تخس از جاش بلند شد.
"سوآل... پُتید!" ( سوآر پوکید)
خنده‌ی ملوسی کرد.
جان آروم هدایتش کرد به بیرون و در رو بست.
"چیشده پسرم؟ مگه نخوابیده بودی؟"
سوآر عادت به خواب غروب داشت.
"پِسلِت یادش اوفاد که بایَت بِلِه مَهت!"( پسرت یادش افتاد که باید بره مهد.)
جان اخمی کرد.
" سوآر، مهد...مَ‍ ه‍ د...!"
سوآر سری تکون داد.
"اُوب بابااا، اَمون مَهت." ( خوب بابا، همون مهد.)
جان کلافه نفسش رو بیرون داد. شروع کرد به هجا کردن کلمات.
"بگو مَ‍"
"مَ‍"
"بگو ه‍"
"ه"
"بگو د"
"د"
"حالا کامل بگو مَ‍هد"
"مَهت"
جان با صدای بلندتر گفت.
"د"
سوآر تکرار کرد.
"د"
"مهد"
"مهت!"
جان با دست ضربه‌ای به سرش زد.
"باشه بابا جان، شما فردا صبح باید بری مهد، الان چرا بیدار شدی؟"
سوآر دستاش رو پشتش قفل کرد و با نوک پاش رو زمین خط کشید، زیر چشمی به جان نگاه کرد.
"پسل بابا آدِش لَفت، آردستی دُلُست تُنه!" ( پسر بابا یادش رفت کاردستی درست کنه.)
سوآر آینه‌ی ییبو بود. جان امگاشو تو این آلفا کوچولو میدید و همین سوآر رو براش شیرین تر میکرد.
یکی هر وقت خطایی میکرد، از لفظ «پسر بابا» استفاده میکرد و دیگری « دلیل نفسات».
یادش میاد زمانی که تیم ییبو توی مسابقه شکست خورده بودن و حسابی ناراحت بود و کل روز سرش غر میزد.
« که دلیل نفسات ناراحته، پس ناراحت نفس بکش!"»
همسرش همین قدر منطقی بود....
با کشیده شدن گوشه‌ی ملافه از خاطراتش خارج شد.

"میدونی که کار اشتباهی کردی، ددی ازت پرسید همه کارات رو انجام دادی و تو بهش دروغ گفتی!"
سوآر سری تکون داد.
"خوب بابا الان برات چیکار کنه؟"
"این تیز سفتا که میلیزن تو اَذا نَلم میچه، اِچمشون تی بود؟ اَمونا که ددی میدُفت زیاد نَعول اُف میتُنی!"
( این چیز سفتا که میریزن تو غذا نرم میشه، اسمشون چی بود؟ همونا که ددی میگفت زیاد نخور پف میکنی!)
جان سری تکون داد.
"حبوبات! "
سوآر از اینکه منظورش رو تونست برسونه، خوشحال شد.
"همون اوبوبات، از اونا میتام عاممممم.... صَب تُن!"
بدو بدو به سمت اتاقش رفت.
جان تا اون لحظه به زور جلوی خنده‌ش رو نگه داشته بود، پقی زد زیر خنده.
دوتا پای کوچولو که تَپ تَپ کنان میدویید و پوشکی که تکون میخورد.
بعد از چند لحظه برگشت و یه کاغذ کوچولو توی دستش بود، با مداد رنگی چندتا دایره و نقطه گذاشته بود.
"اینالو میتام."
جان با دقت نگاهی به کاغذ کرد.
"اینا چیه بابا‌؟"
آلفا کوچولو نگاهی به باباش کرد.
"نَپَهمیدی؟ اینا اوبوباته، این اوبیاعه، این نُتُده، اینم پَپه." ( نفهمیدی ؟ اینا حبوباته، این لوبیاعه ، این نخوده، این لپه.)
ناخواسته صدای خنده از دهنش در رفت.
"پَپه؟"
سوآر تایید کرد.
"آله از این زَلد لیزا."( اره از این زرد ریزا.)
دست پسرش رو گرفت و به سمت آشپزخونه برد.
یه ظرف پلاستیکی برداشت و از هر چیزی یه مقدار داخلش ریخت و به پسرش داد.
"مراقب باش نریزی زمین."
"مِلسی، آگای مدیل!"
باز یه طنازی دیگه که از ییبو به سوآر رسیده بود.

بعد از چند ساعت سکوت خونه ترسناک شده بود.
سکوت برابر بود با فاجعه، ییبو پیگیر به سمت اتاق سوآر رفت.
پسرش پشت میزش نشسته بود. پشتش به ییبو بود ولی همین که آرام بود یعنی سرگرمی جدیدی پیدا کرده بود.
بعضی روزها پیش میاد که والدین بچه هاشون رو بیخیال میشن چون به شدت درگیرن.
سر ییبو به شدت شلوغ بود، کارهای دانشگاه دیوونه کننده بود. وسط هال نشسته بود و جزوه های درسیش دورش بودند.
جان توی اشپزخونه با کمترین صدای ممکن، سعی داشت اشپزی کنه.
جان دست رو روی کمر همسرش کشید.
"عشقم شام حاضره، بریم پسر کوچولومون رو هم بیاریم سه نفری غذا بخوریم؟"
بوسه ی کوتاهی به لب‌های ییبو‌ زد.
به اتاق سوآر رفتن پسرشون ماسک باب اسفنجی زده بود و بی سرو صدا نشسته بود.
دست جان دور کمر ییبو بود.
با آرامش سوآر رو صدا زد.
"پسر بابا گشنش نیست؟"
سوآر با یه صدای تو دماغی‌ای گفت.
"نه، پسل بابا لو تنا بذالید."
ییبو شک کرد، یه نگاه به جان انداخت.
"سوآر داری گریه میکنی؟"
سوآر سرش رو تکون داد. اما ییبو سمج تر بود.
سوآر رو بغل کرد.
جان به میز سوآر نگاه کرد، کلی از حبوبات رو میز و زمین ریخته شده بود.
با کلی کشمکش ییبو ماسک سوآر رو برداشت. دماغ سوآر ورم کرده بود قرمز شده بود، از چشمای پسر کوچولو اشک‌ میریخت و فین فین میکرد.
"جااان بیا ببین بچه چش شده؟"
صدای ییبو می لرزید.
جان فهمید که وضعیت جدیه، به سمت سوآر رفت‌.
نگاهی به صورت و دماغ سوآر کرد.
نگاهی به سوآر کرد، سعی کرد توی چهره ش چیزی رو نشون نده.
پسر کوچولو رو بغل کرد.
"من و پسر بابا میریم دور بزنیم، تو شامتو بخور!"
فرصت اعتراض برای ییبو نذاشت و زد بیرون.
داخل ماشین با صدای جدی و خشنی گفت.
"شیائو سوآر، می‌دونی که چه اشتباهی کردی؟"
سر تکون داد.
"بله بابا!"
چشمکی به پسرش زد.
"یکی طلبت!"
به سمت بیمارستان روند. آلفا کوچولو تو دماغش نخود کرده بود...

My FamilyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora