لعنت به روز اول هفته، ییبو دیگه نمیتونست با این وضع کنار بیاد و همونطور که با عجله کارهاش رو انجام میداد، غر میزد.
در مقابل همسرش با آرامش سعی میکرد اون رو راهنمایی کنه، چون ییبو وقتی عصبی میشد علنا دیوار رو به روش رو هم نمیدید.
"این چه وضعشه من فاکی چرا باید درس بخونم؟"
جان با احتیاط و ملایمت جوابش رو میداد.
"چون بعدا بتونی بری سرکار و پول در بیاری، برای اینکه چیزای بیشتری یاد بگیری!"
ییبو شروع کرد به نق زدن.
"نمیخواممم اصلا شوهر کردم که دیگه اون خرجمو بده من نمیخوام برم مدرسه، خدا کمکککک."
جان، ییبو رو به داخل سرویس بهداشتی هل داد و از داخل کمد فرم مدرسهش رو بیرون آورد.
غرغرهای ییبو واضح شنیده نمیشد برای همین جان تلاشی برای شنیدن و جواب دادن بهشون نکرد.
در سرویس یهو باز شد.
"سه ساعته دارم صدات میکنم، جاااان مگه نمیشنوی؟"
جان با تعجب به ییبو نگاه کرد، مطمئن بود جملاتی که ییبو قبلش داشت به زبون میآورد هرچی بودن به جز صدا کردن اسمش.
"جانم عزیزم چیشده؟"
"میگم من نمیخوام برم مدرسه، فکرامو کردم میخوام ترک تحصیل کنم بشینم خونه بچه بزرگ کنم."
جان اخم ریزی کرد، به ساعت نیم نگاهی کرد. هردوشون دیر کرده بودن و ییبو هم الان لجبازیش گرفته بود.
دست ییبو رو گرفت و نشوندش روی تخت.
"عشقم، ماه من، ما هر روز باید راجع به این موضوع بحث کنیم؟"
ییبو بق کرده به جان نگاه کرد و گفت.
"هر روز نیست که...!"
جان سر تکون داد.
"درسته هر روز به جز روزهایی که جنابعالی قرار نیست مدرسه بری."
نفس عمیقی کشید.
ییبو جان من راجع به مشکلات بعد از ازدواج برات گفته بودم و تو به من قول دادی که همهی مسئولیتها رو قبول کنی."
ییبو با لحن لوسی گفت.
"میدونم ولی سخته برام، الان خستم از وقتی سوآر دنیا اومده یادم نمیاد کی یه شب رو کامل خوابیده باشم."
ییبو کمی آروم شده بود ولی این دلیل نمیشد که فعلا روی خوب نشون بده.
"دلیل نفسات نیستم، قبلا بودم!"
"چرا عشقم؟"
"حتما میری، زنگ میزنم از مدیرت میپرسم. حواست به سوآر باشه."
___
کالسکه سوآر رو هل داد و وارد مدرسه شد. زیر لب به کسی که مدرسه رو اولین بار تاسیس کرد و کسی که اولین بار درس رو اختراع کرد، فحش میداد.
تا ۱ سال پیش اگه بهش میگفتن که قراره بچش رو با خودش ببره مدرسه، هم خودش رو جر میداد هم اون طرف رو.
"جااان لعنت به اون دیکت که کردی تو من که من بزام و مجبور شم چیزی که زاییدمو با خودم بیارم مدرسه. من خودمم به زور میومدم حالا کاردستیمو هم با خودم اوردم. خدااااا!"
ییبو از اول هم میدونست که جان به شدت رو ادامه تحصیل ییبو حساسه و همیشه شعارش این بوده که الفا همیشه مدیون امگاها هستن چون از اونا متولد شدن، البته که توی ذهن جان امگا سطح بالایی داشت.
"دانش آموز وانگ برگشتت به مدرسه انرژی عجیبی رو انداخته تو مدرسه... ا ا ا پس این شیائو کوچولوعه!؟"
مدیر که یه الفا ی پیر شکم گنده بود، بچه رو سریع توی کالسکه گذاشت و پشت میزش رفت.عینک گردش رو گذاشت رو چشماش و خم شد و از کشوی میز یه کلید درآورد.
ییبو خنده ای کرد، خوشحال بود شوهرش پولداره قبلا با زور حکومت میکرد الان با پول.
در کلاس رو باز کرد و داخل رفت، هنوز معلم نیومده بود.
بچه ها همه با ذوق نگاهش میکردن. صدای پچ پچاشون ژیادی بلند بود.
_ وایییی نگاه کن اون کوچولو رو
_ چه نازهه!!
_یه روزی قوی ترین امگا بود حالا داره بچه بزرگ میکنه.
_همینه دیگ هرچقدر هم برو بیا داشته باشه اخرش کار یه امگا همینه.
_جفتتون خفه شید! سرتون تو کون زندگیتون باشه.
به اخر کلاس رفت و پشت میز نشست. سوآر رو از تو کالسکه درآورد و بغلش کرد. باید قبل اومدن معلم، بچه رو میخوابوند.
اروم پشتشو نوازش کرد.
و به "دَدد دَدد کردن" سوآر گوش داد. پسرشون یه سری اصوات نامفهومی رو از خودش در میاورد؛ که واقعا بامزه بودن.
درست بود که ییبو همیشه توی مدرسه دعوا میگرفت و پشت همه ی امگاها در میومد و با الفاها سر جنگ داشت ولی جزو رتبه های اول بود.
با یه دستش سوآر رو بغل کرد و گردنش جوری در راستای ساعد دستش قرار داد که بچهش اذیت نشه.
متاسفانه موفق هم شدن، جناب شیائو سوآر بیدار شده بود. اطراف و نگاه میکرد و سعی میکرد با دیدن بفهمه که چین.
برعکس نوزادایی که با لمس کردن و دهن زدن اجسام رو تشخیص میدن، سوآر اول زل میزد.
زل میزد، تا زمانی که اون اتفاق که نباید میوفتاد و ییبو میدونست.
کاردستیش زیاد تمرکز کرده بود و بو گرفته بود.
خیلی بو میداد...
خوشبختانه بعد از تحمل تموم شیمیایی های پسرش در طی این مدت، عصبهای بویاییش خودکشی کرده بودن.
اصلا بعد از به دنیا اومدن سوآر بود که در عجب مایعی به نام شیر قرار گرفت.
دقیقا شیر چی بود و توش چی داشت که وقتی بچهش کثیفی میکرد این بو رو میداد، اصلا چرا این رنگی بود!؟
_ بو میاد!
_کی رید به خودش؟
_ پنجره رو باز کن خفه شدم!!
_ کمک !!!شیمیایی زدن.
داشت مسئله رو حل میکرد که دید معلم عق میزنه.
فکر کن داری یه مسئله سخت رو حل میکنی، و سعی میکنی با نگاه کردن به تخته و هلاجی مسئله جوابشو پیدا کنی، معلم هم با اخم و جدی نگاهت کنه.
همین معلم عصا قورت داده، یهو با تمام وجودش عق بزنه!
مسخره نیست؟!
"دانش آموز وانگ فکر کنم بهتر باشه..(عق) برید بیرون."
ییبو کالسکه رو حرکت داد و از عمد از دورترین مسیر تا در کلاس رفت.
موقع خارج شدنش از کلاس بچه هارو دید که خودشونو تا کمر از پنجره بیرون کرده بودن.
به سمت سرویس رفت. زیر لب شعر میخوند و پوشک رو باز میکرد.
"سوآر ددی، ریده ~
کسی مثل اونو ندیده~
واه این چرا این رنگیه..."
با تعجب به پسرش نگاه کرد.
"بچه تو چرا سفید میخوری سبز پس میدی یعنی باید ببرمت دکتر؟
بگم آقای دکتر بچم چرا سبز میرینه؟ نکنه مسخرهم کنه بگه الان بهش دارو میدم هفت رنگ شه!"
پوشک رو عوض کرد و بیرون اومد. شانس باهاش یار بود، کلاس بو گرفته بود... با وضعیت پیش اومده معلم و مدیر یه جورایی ازش التماس کردن برگرده خونه.
خیلی مقاومت کردا!! ولی خوب روی حرف بزرگتر ها نباید حرف زد.
"سلام جیهههههههه!"
صدای خنده ی دختر بلند شد.
به سوآر نگاه کرد که دَدد کنان دستاشو تو هوا تکون میداد، گاهی دستشو تو دهنش میکرد.
" بابا قربون کون کوچولوت بشه، بریم خونه آماده بشیم امشب بابایی رو سوپرایزش کنیم."
اونقدری پول همراهش بود که یه کاستوم سکسی برای امشب بخره، آلفاش پاره کردن لباس توی تن امگاش رو دوست داشت.******
ووت و کامنت یادتون نره سیبکوچولوها•~•
YOU ARE READING
My Family
Romanceᴍᴜʟᴛɪsʜᴏᴛ حس ورق زدن آلبوم خانوادگی یه آلفای جذاب و امگای دلفربیش که حاصل عشقشون پسر آلفایی به اسم سوآر. سوآر کوچولو اون هارو از «ما» به « خانواده » تبدیل کرده. سوآر و خانوادش ماجراهای زیادی باهم دارن که چه شاد چه غمگین خانوادشون رو به هم نزدیکتر ک...