روز به روز سوآر کوچولو بزرگ میشد، توی سنی بود که به شدت سر هر چیز کوچیکی بهونه میگرفت و نق میزد.
بابا و ددیش حسابی کلافه شده بودن، اما آلفا کوچولو همه حرفاشو با گریه به کرسی مینشوند.
اخرین بار که با بابا جان مهربونش رفت شرکت و تو تایم جلسه مثل یه بچهی خوب رو صندلی کودکش پیش باباش نشست.
به بابای جذابش خیره شد، به قول ددی، بابایی برق میزد، انگار که توی یه ویلایی دوبلکس ساحلی باشی و توی تراس قهوه بخوری؛ همینقدر باکلاس!!!
بابایش با دقت به چرت و پرت گفتن همکارش گوش میداد و گهگاهی یه چیزایی روی کاغذ جلوش مینوشت.
سوآر به تقلید از باباش یکی از مداد رنگیارو برداشت و روی کاغذ خط خطی کرد. گاهی سرشو بالا و پایین تکون میداد که مثلا به موضوع جلسه مسلطه.
ددیش میگفت هر وقت یکی داره چرت و پرت میگه باید سرتو تکون بدی مثلا میفهمی و گوش میدی، اگه بهش بگی «حرفاتو بنداز آشغالی» ناراحت میشه!
ددی ییبو همیشه سرشو برای عمه و مامان بزرگ تکون میده ولی به اون یه نایلون میداد اول صبح میگفت تا شب توش حرف بزنه که شب ددی اشغالارو میبره اونم ببره.
ولی سوآر ناراحت میشدا، خیلی! اونم به تلافی واسه ددی سر تکون میداد.
یک از مرد کت و شلواریا نزدیک باباش نشسته بود که سوآر ازش بدش میومد چون صورتی پوشیده بود، سوآر صورتی دوست نداشت!
شاید آبی بپوشه بعدا ازش خوشش میومد. مرده بلند شد یه کاغذ داد باباش و جان سریع کاغذ رو امضا کرد.
کاغذ خودشو برداشت، دستشو دراز کرد تا کاغذو بذاره جلو باباش.
جان با صدای ارومی گفت:
"چیه پسر بابا؟"
"واسه منم از اون خط خطیا کن."
جان روی ویدیویی داشت پخش میشد، تمرکز کرده بود و حتی نمیتونست یک ثانیهش رو از دست بده.
"بذار بعدا."
سوآر سکوت کرد و هیچی نگفت.
اواسط ویدیوی پروژه رسیده بود که صدای جیغ پسرش تو اتاق جلسه پیچید و بعد گریه.
جوری که سوآر گوله گوله اشک میریخت، دل دشمن هم آب میشد.
جان از زمان به دنیا اومدن سوآر، مسخره ی شرکا و کارمنداش شده بود.
مدیری که تا دیروز تو انضباط حرف اول رو میزد، امروز سر جلسات و بازدیدها به جای خودکار و پرونده تو دستاش پوشک و شیشه شیر بود.
اما اون اهمیت نمیداد چون آلفا کوچولو دنیای باباش بود و همسرش هم باید روی ادامه تحصیل و پیشرفتش تمرکز میکرد.
با اینحال آلفا انتظار داشت با بزرگتر شدن سوآر دردسرای بچه داریش کمتر بشه.
با صدای جیغ سوآر انگار تیری از تو سرش رد شد و اعصابش رو بهم زد. دادی رو سر پسرش کشید تا اون رو ساکت کنه.
موقع برگشتن به خونه جان کلی اسباب بازی و خوراکی خرید تا از دل آلفا کوچولو در بیاره؛ اما فراموش کرده بود این فسقلی
کپی امگای عزیزش بود.
دیدگاه ییبو این بود.« زمانی که منم تلافیشو سرت دراوردم اون موقع مساوی میشیم و نیاز به بخشش نیست.»
جان اصلا فکر نمیکرد با همچین صحنهای روبه رو بشه.
صبح ییبو غر زد که بو میاد و پاشه پوشک بچه رو عوض کنه.
خونشون سه تا اتاق داشت. اتاق مشترکشون بین اتاق سوآر و اتاق کار جان بود.
از اتاق که بیرون اومد، از خستگی هنوز کاملا هوشیار نشده بود، بوی بد شدید شد، بینیش رو با دوتا انگشتش گرفت و به سمت اتاق سوآر رفت.
بچه راحت خواب بود، توی خواب بغلش کرد سرشو گذاشت رو شونش، از پشت داخل پوشکشو نگاه کرد.
این پوشک فقط خیس بود. پوشکو داشت عوض میکرد که فسقل خان بیدار شد.
"بابا... بو میاد!" دستشو گذاشت رو دماغش.
جان، سوآر رو بغل کرد و به دنبال منشا بود رفت.
بو مثل اسید راه های تنفسیش رو رفته بود بالا مغزش رو تو فشار گذاشته بود.
بو انقدر شدید بود که ییبو هم بیدار شد و کل خانواده به سمت اتاق کار آلفا رفتن.
با دیدن اون صحنه با اخم به سوآر خیره شدن.
آلفا کوچولو با پوزخند نگاهشون کرد. انتقام انجام شد، چندساعت پیش بیدار شد، به اتاق کار باباش اومد و کار خرابیشو رو پروندههای باباش کرد.
سوآر خوش شانس بود، ییبو در عرض یه ربع بچه رو بغل کرد و با گفتن این که.« اون شب که ریختی داخل و توله ساختی باید فکر اینجاش رو میکردی.» جان رو با پرونده های قهوهای شده تنها گذاشت.
YOU ARE READING
My Family
Romanceᴍᴜʟᴛɪsʜᴏᴛ حس ورق زدن آلبوم خانوادگی یه آلفای جذاب و امگای دلفربیش که حاصل عشقشون پسر آلفایی به اسم سوآر. سوآر کوچولو اون هارو از «ما» به « خانواده » تبدیل کرده. سوآر و خانوادش ماجراهای زیادی باهم دارن که چه شاد چه غمگین خانوادشون رو به هم نزدیکتر ک...