" نینی از کجا میاد "

149 29 8
                                    

سوآر روی پای ددی ییبوش نشسته بود و کارتون مورد علاقش رو نگاه میکرد.
باب اسفنجی یه نوزاد صدف رو به فرزند خوندگی گرفته بود و داشت بزرگش میکرد. پاتریک هم به عنوان پدر خانواده هر روز بیرون میرفت و کار میکرد.
سوار با کلمه ی جدیدی آشنا شده بود. ( مادر)
تا اونجایی که فهمیده بود مادر یعنی کسی که بچه داره. سوآر بچه بود ولی مادر نداشت.
اخمی کرد و به ددیش که غرق توی گوشی بود، نگاه کرد.
"ددیییییییییییی!"
ییبو کلافه به سوآر نگاه کرد.
"چند بار بهت گفتم موقع صدا کردن جیغ نکش؟ صدات رو میشنوم همینطوری عزیزم."
"مادل شیه؟" ( مادر چیه؟)
ییبو با اینکه داشت عمیقا یه مقاله مربوط به تربیت کودک رو میخوند، اما صدای بلند تلویزیون باعث شده بود علت لین سوال پسرش رو بفهمه.
"مادر به زنی میگن که بچه رو به دنیا میاره یا اونو بزرگ میکنه."
سوآر خودش رو به ییبو چسبوند و صورتش رو به سینه‌ی ددیش مالید.
"مگه من بچه نیشتم؟"
"هستی!"
"پس مادلم تو؟" ( پس مادرم کو؟)
ییبو نمیدونست وقتی که به پسرش بگه مادر نداره، او به این وضع گریه میکنه و آروم نمیشه.
جان وقتی به در خانه رسیده بود صدای جیغ و گریه سوآر رو که شنید، با اضطراب خودش رو به داخل خونه پرت کرد.
"چیشده؟ ییبو، سوآر شما خوبین؟"
به پسرش که وسط خانه نشسته بود و جعبه دستمال کاغذی رو بغل کرده بود و دورش پر از دستمال کاغذی های کثیف و خیس بود خیره شد.
"بابااااااایییی، بابااااای اوبم." ( بابای خوبم)
خم شد کودکش رو از رو زمین بلند کرد و نوازش کرد.
"آروم باش پسر بابا، ددی کو؟"
ییبو معمولا همیشه به استقبالش می اومد مبادا بلایی سرش اومده بود و مثل اینکه جیغ و گریه ی پسرش باز برای میگرن همسرش بهونه درست کرده بود.
جان با اشاره ی سوآر حواسش به سمت ییبو رفت که روی کاناپه دراز کشیده بود و رنگ به رو نداشت، سرش رو هم با دستمالی بسته بود.
آرام با کف دست به پشت سوآر ضربه زد تا آرومش کنه.
ییبو سرش رو تکون داد.
"فقط بذار رو پاهات سرمو بذارم اینطوری فقط خوب میشم."
سوآر که فراموش کرده بود که داشته گریه میکرده، دوباره زیر گریه زد.
حالا نوبت هنگ کردن سوآر بود، مغز فسقلیش داشت میترکید. الان چیشد؟ مادرا مگه زن نبودن؟ ددی ییبوش که مرد بود.
جان نگاهی به امگاش کرد.
ییبو واقعا خسته به نظر میرسید و حجم سوالات سوآر کلافه شده بود، از زمانی که بچشون زبون باز کرده بود حتی چیزهایی رو که میدونست رو هم، هزار تا چیز راجع بهشون میپرسید.
این دیوونه کننده بود و مطمئنا کسی مثل ییبو از پسش برنمیومد و وسط کار ارور میداد.
سوآر رو بغل کرد و بلند شد.
" عزیزم برو تو تخت بخواب منم الان میام."
سوآر رو تو تخت گذاشت و پتو رو روش کشید. روی صندلی کنار تخت نشست.
"سوآر کوچولو چشماش رو ببنده بابایی میخواد براش داستان تعریف کنه.
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود هیچکی نیود.
یه روزی ددی امگا و بابا آلفا که خیلی هم عاشق هم بودن، خواستن که خانوادشونو بزرگ تر کنن.
اوایلش ددی امگا موافق نبود چون هنوز درس میخوند و نمیتونست مسئولیت قبول کنه اما خیلی هم مخالفت نکرد.
ددی امگا عاشق بچه ها بود و همیشه با کوچولو ها زود دوست میشد.
یه شب وقتی که خورشید رفته بود بخوابه و ماه کامل شده بود، اونا کنار هم نشستن و دعا کردن که خدا لهشون یه نینی کوچولو بده.
یه پسر ناز که موهای صاف مشکی داشته باشه، تپلی باشه..."
سوآر با خوابالودگی گفت.
"اِچمِش سوآل باچه!"
جان خندید.
"آره اسمش سوآر باشه و چند شب پشت سر هم دعا کردن تا خدا نینی رو گذاشت تو شکم ددی امگا..."
ییبو خندید.
"مطمئنم بهم حق میده که به همچین امگای زیبایی رحم نکنم، اونم وقتی که این امگا مال منه‌."
و بعد لب‌هاش رو روی لب‌های ییبو کوبید.

*****
ووت و کامنت یادتون نره ^^

My FamilyOnde histórias criam vida. Descubra agora