ch3

150 20 4
                                    

پنج روز گذشت...همونطور که راکت گفت همه فقط میرفتن و میومدن و رسما هیچ کاری نمیکردن.

گوئن که نسبت به بقیه آدم محکم تری بود رفت و با راکت راجبش صحبت کرد و....

_باید ممنونم باشید که رو مختون نمیرم...میدونی اگه فقط یکی از اون وسایل داخل واسه شما تازه کارا خراب بشه چیز روزتون میاد؟
مرد مو قهوه ای طوری میگفت که انگار واقعا داره بهشون لطف میکنه.

گوئن باقی روز رو داشت حرص میخورد.
و البته بقیه هم همینطور.

_پیتر میخوای با ما بیای مایلز میاد دنبالم میتونیم تو رم برسونیم.
گوئن قبل از رفتن پرسید.

تو اون چند روز پیتر و گوئن راحت با همدیگه دوست شدن.

_اوه نه نه...نمیخواد شما خوش باشین من یکم دیگه میمونم.

_پیتر؟
گوئن طوری ابروش رو بالا انداخت که انگار میدونست تو سر پیتر چی میگذره.

پیتر قیافه داغونی گرفت.
_لطفا.

گوئن لبخند زد.
_مراقب خودت باش.
و رفت.

درسته امشب پیتر یه تغییر ایجاد میکرد.

صدای قفل شدن در دپارتمان اومد و انگار که هیچکس نبود.
و اونجا پیتر از کمدی که توش قایم شده بود بیرون اومد.

تاریک بود و همه چراغا خاموش.
پیتر هم میترسید هم هیجان زه بود...این کارش میتونست آینده کاریش رو به خطر بندازه.

وارد قسمت شد و یه چراغ کوچیک و کم نور رو روشن کرد.
اونقدری بود که جلوش رو ببینه.

دور و بر رو گشت تا چیز جذابی پیدا کنه و.....
یه مسئله که روی تخته دید...اون رو میتونست حل کنه پس دست به کار شد.

مدت زیادی نگذشت که کارش تموم شد و....
توی اتاق چند تا کار دیگه هم پیدا کرد...مثلا سیم یکی از وسایل قطع بود و برای همین وسیله کار نمیکرد یا اینکه پرونده شلخته یکی رو مرتب کرد و....

حدود سه ساعت اونجا بود که....
دید داره دیر میشه.

نمیتونست از در خارج بشه.
و برای این یه نقشه داشت.
چراغ رو خاموش کرد و رفت سمت پنجره ای که بالکن داشت.

پیتر با دیدن ارتفاع ترسید.
نفسش رو حبس کرد و تاری که قبلا خودش درست کرده بود رو به میله ها چسبوند.

دو حالت داشت یا با امنیت میرفت پایین یا میفتاد و میرفت پیش خالقش.

خوشبختانه مورد یک اتفاق افتاد.
زیر لب ایولی گفت و سریعا از اونجا رفت.

***

تونی ریز داشت میخندید.
اون تمام ماجرا رو از طریق دوربینای مداربسته دید.

و تصمیمش رو گرفت.

_فرای پس زمینه این بچه رو برام در بیار.

_بله قربان.

love is wrongWhere stories live. Discover now