ch11

205 21 7
                                    

پیتر و تونی معذب ور به روی هم نشسته بودن.

و معذب کننده تز از همه چیز برای پیتر این بود که ند، ام جی، مایلز و حتی گوئن با یه تیپ نا محسوس که خیلی تابلو بود رو یه میز دیگه داشتن نگاهشون میکردن.

و برای تونی ای نبود که روی،پیپر و هپی هم مثل اون بچه های اسکل همین کارو کرده بودن.

محض احتیاط اگر کسی پشتیبانی خواست وار عمل بشن.

_خب گفتی باید درمورد سه چیزی صحبت کنیم.
تونی بعد از اینکه غذا رو سفارش داد پرسید.

پیتر نفس عمیقی کشید و تو جاش ساف شد.
_آره....خب میدونی اوضاع بینمون یکم قاراشمیش شده و....نمیخوام اینطور باشه.

تونی سر تکون داد.
_موافقم.

_منظورم اینه حیف نیست آدم یه دوست خوبه از دست بده؟ اونم به یه دلیل....
و دید که دوستاش دارن علامت میدن که ادامه نده.
_ولش کن بیا فعلا فقط....میدونی چی میخوام دیگه؟

تونی پوزخندی زد.
_آره.
مرد یکم سکوت کرد.
_خب چیزای زیادی داریم که بگیم....از کجا شروع کنیم؟

پیتر پاهاش رو تکون داد.
_بهتره از آخر بری به اول، من شروع میکنم.
گلوش رو ساف کرد.
_خب میخوام بگم...من درک میکنم چرا بهم نگفتی کی هستی و تمام این مدت با بقیه یه جورایی سرم شیره مالیدین ولی نمیشه گفت سرم شیره مالیدین.....مهم اینه که اون قسمت دیگه یه مشکل نیست و کاملا باهاش کنار اومدم.
پیتر سریع و صریح حرفش رو زد.

_خوبه....و خب منم باید معذرت خواهی کنم که باعث شدم اینطور تو شک بری باید خودم تو یه شرایط بهتر بهت میگفتم.

_تو هر شرایطی میگفتی من تو شک میرفتم.
پیتر خندید و گفت.

_آره.
یکم سکوت بینشون شد.
_و خب باید درمورد دیروز که ازم مراقبت کردی بگم، واقعا ممنونم و قدردان....

_حتی حرفشم نزن.

یه مدت با لبخند به هم نگاه کردن که کم کم شروع شد به سنگین شدن جو.

تونی دید بچه ها دارن از پشت بهش علامت میدن.
بجنب تونی الان وقتشه.
به خودش گفت.

_خب پیتر یه مسئله ای هست که....باید بگم، ممکنه این اوضاع رو دوباره خراب کنه ولی ترجیح میدم الان باشه تا یه روزی که....
شونه بالا انداخت.
_خدا میدونه کی.

پیتر آروم سرش رو تکون داد.
_گوش میدم.

تونی نفسی کشید و با دقت به پیتر نگاه کرد.
_پارکر میدونم که....تو الان برای بودن با کسی آماده نیستی، یا شایدم فقط نمیخوای با کسی باشی....

چشمای پیتر گرد شد.

_اما باید بگم....و این مدت بهت علاقمند شدم.
تو چشمای پیتر نگاه کرد.
_و احتمالا ....

_صبر کن ببینم....تو الان...داری میگی....؟

_آره.
تونی جواب داد.

پیتر سرخ لبویی شد.
_از کی؟

_از مهمونی که اول همو دیدیم.
تونی کم کم شک کرد.

_آممممم...پیتر؟

مغز پیتر قفل شد.... هیچ فرمانی نمیداد.
_و من نفهمیده بودم.
با خودش زمزمه کرد.

تونی نمیدونست دقیقا باید چیکار کنه.
_من واقعا نمیدونستن با رابطه انقدر مشکل داری...گویی بک استثنایی چیزی بوده وگرنه...

_ماجرا این نیست تونی.
و صورتش رو تو دستش کرد.
_ماجرا یه قرار بین من و دوستام بود.

_خب من الان کلا نمیفهمم میشه یه توضیحی بدی.
نون دست به سینه شد.

پیتر پوفی کرد.
_دقیقا یک ماه پیش من با آخرین دو پسرم به هم زدم.... و از اونجایی که من سلطان شکست عشقی ام دوستام باهام قرار بستن که سک ماه کامل با هیچ کس هیچ رابطه ای نداشته باشم....

چشمای تونی گرد شد.
_این دیگه چه شرطیه؟

_میدونم میدونم، ولی خب قرار این بود و...
پیتر یکم فکر کرد.
_برای همین تو این یه ماه همه رو رد کردم.

_به فال نیک بگیرش حداقل به خاطر این قرار مافوق عجیب گیر بک نیفتادی.
تونی به شوخی گفت.

_آره خوشبختانه.
پیتر نامید گفت.

گارسون غذا رو آورد.

_و خب الان اون یه ماه تموم شده؟
تونی پرسید.

_آره درست همین امروز صبح تموم شد.
وقتی به چهره تونی نگاه کرد لبخندی رو صورتش بود.
_صبر کن ببینم....

_الان میتونی درخواستمو قبول کنی؟

_میتونم.
پیتر یکم تردید کرد.
_بهتره آروم پیش بریم.

تونی سر تکون داد.
_متوجهم....باید سختت باشه.

پیتر لبخند زد.
قرار بود همه چی به سرعت حلزون پیش بره.

***

زرشک.
فکر پیتر و تونی بود وقتی برهنه تو بغل هم زیر پتو تو تخت تونی بودن.

_خب فکر کنم......زیادی آروم نرفتیم.
پیتر زمزمه کرد.

_نه بابا پارکر یه روز کامل دووم آوردیم.
اونی متلک وار گفت.
_میتونستیم تو همون رستوران کار و یه سره کنیم.

_مسخره نکن.
پیتر با حرص گفت و صورتشو تو سینه تونی فرو کرد.

یکم سکوت کردن و....

_یه دور دیگه بریم؟

پیتر بعد کمی فکر.
_بریم.

پایان؟

***

سخن نویسنده:خب دوستان اینم از پایان این کار.
تقریبا پایان.

یه سری ساید استوری قراره داشته باشه که نمیدونم کی بنویسم.

امیدوارم حال همتون خوب باشه.
از این کار لذت برده باشید و....

خدا نگهدار.❤

love is wrongWhere stories live. Discover now