تونی ماشین رو نگه داشت...
تمام مسیر تو سکوت خالص گذشت.هوا تیره و ابری بود و سوز تندی میومد.
پیتر کمربندش رو باز کرد._متأسفم.
تنها حرفی بود که تونی تونست بزنه.پیتر لحظه ای تردید کرد.
_فردا میبینمتون.
و پیاده شد.تونی وایساد و رفتن پیتر رو داخل ساختمون تماشا کرد...و بعد سرش رو به فرمون کوبید.
_گوه توش.
زیر لب زمزمه کرد.***
پیت صدی رفتن ماشین رو شنید.
یکم پشت در ایستاد.هنوز نتونسته بود هضم کنه که چی شده.
حس میکرد فریبش دادن ولی از طرفی درک میکرد._پیتر؟
ام جی با کت اومده بود دم در.
_خدای من چی شده؟
و جلو رفت.اون کسی نبود که معمولا احساساتش رو نشون بده و ایین یعنی الان پیت خیلی داغون به نظر میاد.
پیتر دوباره زد زیر گریه.
***
_اوه مرد اوضاع خیلی خیته.
ند با چشمای گرد شده گفت.درسته..... پیتر تمام اجرا رو برای همه تعریف کرد.
الان چهرش طوری بود که انگار روح از تنش رفته.
با چشمای سرخ و پف کردش و پوست رنگ پریدش به یه نقطه زل زده بود._پیتر ما....نمیدونیم دقیقا باید چیکار کنیم ولی.... الان فقط میتونیم کنارت باشیم.
مایلز تیکه تیکه گفت.و مایلز همیشه چیزی برای گفتن داره.
_چرا همیشه این پیتره که باید سختی بکشه.
ند بغضش گرفت.
_چرا یکم از درد پیترو من نمیکشم که اون راحت بشه.
و زد زیر گریه.پیتر رو به دوستش کرد....
ند زیادی مهربون._فکر کنم من واقعا نفرینی چیزی شدم.
با صدای خش دار آروم گفت.
_وگرنه این همه بدشانسی یه جا خیلی حرفه.
و خندید.
_نه؟همه سکوت کرده بودن.
پیتر هم لبخندش محو شد....از جاش بلند شد.
_من میرم بخوابم، فرد کار دارم._پیتر بهتر نیست فردا رو....
_نه جی نیازی نیست تا فردا درست میشم.
و رفت.***
تمام مدت روی تختش به سقف نگاه میکرد.
کراش بچگیش که همه عمر تحسینش میکرد و مردی که الان رییسش بود یکی بودن.و اون نمیدونست.
میدونست نباید عصبی باشه....حق نداشت که باشه، دلیل تونی کاملا قانع کننده بود.
و پیتر باید این رو درک میکرد.اما بازم یه قسمتی از درونش نمیذاشت با ماجرا کنار بیاد.
یه جورایی درد داشت.در اتاق باز شد.
ند بود.پیتر نیم خیز شد.
_لازم نیست بلند شی.
ند زمزمه کرد و رفت کنار پیتر._متاسفم که بی موقع اومدم...ولی نگرانت بودمو خوابم نمیبرد.
و رفت کنار پیتر رو تخت نشست.
_حالت بهتره؟پیتر نفسش رو بیرون داد.
_نه._میخوای حرف بزنی؟ یا فقط کنارت باشم؟
پیتر لبخند نرمی زد.
_حرف زدن درموردش یکم سخته._درک میکنم.
و ند شروع کرد به نوازش سر دوستش.بعد یه مدت چشماش پیتر شروع کرد به گرم شدن و خوابش رفت.
***
_تونی کافیه.
رودی بطری مشروب رو از دست تونی گرفت.
_میدونی این چندمیته؟_ده؟ نه بیشتر خوردم.
تونی منگ جواب داد.
_مگه مهمه؟_آره تونی مهمه.
دوستش شاکی غر زد.
و شروع کرد به جمع کردن تمام بطری های تو اون منطقه._رودی پیتر رفت....احتمالا الان حسابی شاکی و نامیده.
_نه تونس اون فقط شکست....فردا هم قراره باهاش یه مکالمه خیلی معذب کننده داشته باشی، میفهمی؟ پس دست از نوشیدن بردار تا فردا مغزت بهت فرمان بده.
تونی زد زیر خنده.
_محض رضای خدا.
رودی زیر لب غر غر کنان دوستش رو گرفت و برد تو اتاقش.
_فقط بخواب تونی، الان تنها چیزی که میتونه کمکت کنه همینه.***
وقتی تونی چشماش رو بازکرد نور از پنجره میومد.
این یعنی برای کار دیر کرده.سر درد بدی سراغش اومد.
لعنت به الکل...حتی دیشب کمکشم نکرد.از جاش بلند شد تا دوش بگیره.
ریز آب سرد یکم حالش بهتر شد.الان باید چیکار میکرد؟ مثل همیشه رفتار میکرد یا با پیتر حرف میزد؟
مغزش نمیتونست تصمیم بگیره.***
سوگلی آقای استارک.
این کلمه تو سر پیتر میپیچید.وقتی اومد به شرکت دید که یه عده دارن پشت سرش حرف میزنن.
ماجرای «کارآموزی که برای آقای استارک کار میکنه و اون مرد به خاطرش یه کارمند خوب رو اخراج کرده» تمام شرکت رو پر کرده بود.
خوشبختانه یه عده بودن که تمام ماجرا رو میدونستن و از پیتر دفاع کردن ولی مسئله سوگلی آقای استارک سر جاش مونده بود.
پیتر بغضش گرفته بود.
تازه ماجرای دیروز رو هضم کرده بود که یه جدیدش راه افتاد.امیدوار بود این مسئله زیاد طول نکشه.
رسید به کارگاه.و کارگاه خالی بود.
_فرایدی آنتو....یعنی آقای استارک نمیان؟_اطلاعی از نیومدن آقای استارک ندارم اما احتمالا فقط یک تاخیر کاری رخ داده.
صدای رباطی جواد داد._ممنونم.
_خواهش میکنم.
یعنی تونی داره از پیتر فاصله میگیره؟
پیتر پوف کرد و رفت سر کارش....اون فقط یه کارمنده.مهم نیست بقیه چی بگم واقعیت همینه.
اگه بگه ناراحت نیست که تونی نیومده بود دروغ گفته بود ولی یکم خلوت بدم نیست.یکم سرش با کار گرم شد که صدای آسانسور اومد.
وقتی برگشت....
YOU ARE READING
love is wrong
Fanfictionیه شرت یه ماهه که زندگی پیتر همیشه عاشق رو زیر و رو میکنه. پایان خوش تضمینی امیدوارم از ین کار لذت ببرید حتما کامنت بزارید و vote بدین.