part 1

589 36 3
                                    

درحالی که در کمد رو باز میکرد و لباساشو از رگال درمیورد وتوی چمدون می‌ذاشت

تا وسایلش رو برای رفتن جمع کند وبعد از چند دقیقه که کارش تمام شد چمدون را بست و برداشت هنگامی که به بیرون از اتاق میرفت برای چند دقیقه در چهار چوب در قرار گرفت و به داخل اتاق نگاهی انداخت. نگاهی به میز ،تخت،ودر آخر به کمد کنارش و قاب عکس را برداشت ودر دست گرفت داشت به عکس نگاه
میکر که صدایی گفت:

"ته آماده ای؟


نگاهی به بیرون اتاق کرد وبرای آخرین بارقاب عکس را نگاه کرد نفس عمیقی کشید و قاب را دوباره روی کمد گذاشت و چمدون رو برداشت و از اتاق بیرون اومد و در اتاق را بست .قاب عکسی که درون آن عکسی بودکه شامل پدری بود فرزندش را بر روی دوش خود گذاشته بود وبه ماشین مسابقه ای تکیه داده بود .
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ماشینی که داشت درجاده به سوی مقصدی میرفت که شاید زندگی پسری که در ماشین بود را تغییر میداد
تهیونگ که در صندلی شاگرد در ماشین مادرش نشسته بود و کتابی در دست داشت که سخت مشغول خواندن آن بود ومادرش در حالی رانندگی بود ،مادرش در حال رانندگی نگاهی به پسرش کرد و بعد چند ثانیه که دید پسر به او توجه ای نمی‌کند
رافائل (مادر ته): "چی میخونی ؟"
خب سوال مسخره‌ای بود چون اسم کتاب روی جلدش خودنمایی میکرد(جین آستین-غرور و تعصب )
پسر از بالای کتاب نگاهی به مادرش کرد و آبرویی بالا انداخت،
رافائل:"فقط بهم بگو ،عینک ندارم "
رافائل نفس عمیقی کشید و گفت :"نمیخوای باهام حرف بزنی ؟"
پسر همچنان سکوت کرد و دوباره مشغول کتاب خواندن شد وصحفه ای از کتاب را ورق زد ،
"رافائل:برای منم آسون نیست"
پسر دوباره ابرویی بالا انداخت مادرش ادامه داد
"رافائل:تمام زندگیت سعی کردی پیشرفت کنی اما اون هیولا سر راحت قرار میگیره اما یه روز وقتی از نقطه‌ضعف هات خارج شی بهت یه شانس دیگه تو زندگیت داده میشه "
تهیونگ دیگه نتونست تحمل کنه و گفت :مامان استعاره بازی کامپیوتری بسه ،من ده سالم نیست .
"رافائل:خی این شبویه بازشدن کتاب جدید و داستانه جدیده ،بهتره؟"
تهیونگ کتابش رو بست و نفس عمیقی کشید وسرش را سمت پنجره چرخواند.
"رافائل:لعنتی،تهیونگ حالا ما شخصیت های اصلی زندگیمون خواهیم بود ."
ته:زندگی تو ،مال من هزار کیلومتر اونور تره ، حالا من بخاطر یه هوس کوفتی تنهام
"رافائل:من و ویل همدیگرو دوست داریم "
ته :نمیخوام بشنوم .
"رافائل:خب ما همو دوست داریم "
ته:منم یکی رو دوست دارم اما برات مهم نیست
"رافائل:نمیخواستم تورو از دن و دوستات جدا کنم ،ته تو هفده سالته ، دستشو روی پای ته گذاشت و ادامه داد :مطمئنم دوستای جدیدی پیدا میکنی .
ته :حوصله ندارم
"رافائل:عزیزم سنت ماریا مدرسه ی خوبیه تیم والیبال خوبی داره تو کمترین زمان کاپیتانش میشی."
ته :نمیفهمی؟ نمیخوام به یه مدرسه ی شیک برم که یه غریبه شهریش رو بده
"رافائل:اون غریبه نیست ،همسر منه پس بهش عادت کن "
ته نگاهی به مامانش کرد بعد ترجیح داد ساکت بشه واقعن اعصابش خورد شده بود .
بعد از نیم ساعت رانندگی کردن جلوی عمارت بزرگه و شیکی نگه داشتن و مامانش از جیبش ریموتی در آورد و باهاس در های بزرگ عمارت رو باز کرد تهیونگ نگاه متعجبی به مامانش انداخت و بعد دوباره به جلوه نگاه کرد وقتی ماشین داخی رفت مردی رو دید که داشت درختی رو آب میداد
"رافائل:سلام مانوئل "
ماشین رو نگاه داشت و از ماشین پیاده شدن جلوی دره عمارت دو بادیگارد و دو خدمتکار وایساده بودن که یعنی من خوشتیپ و جذاب از وسطشون در شد وسمتشوک آمد مادرش سمت مرد دوید و بغلش کرد
رافائل:ویل عزیزم

Culpa Mia Where stories live. Discover now