بارونی که برای ما بارید.

15 7 0
                                    

لیام صبح‌ها همیشه دیر می‌کنه.
اما این‌بار بیشتر از همیشه دیر کرده و زین نگرانه اگر به این امتحان نرسه احتمالا بیوفته چون آقای اسنیکت از لیام متنفره.

بارون شدیده و سرشونه‌هاش خیس شدن. نمی‌دونه چرا با لباسی که آماده این آب و هوا نبوده هنوز منتظره؛ منتظر لیام.

با صدای ماشین، سرش رو بالا می‌گیره و لیام با لبخندِ ′یه صبح معمولی مثل هر روز′ به سمت زین می‌دوه. لیام با شتاب به سمتش می‌دوید و زین مجبور می‌شه سریع دست‌هاش رو بگیره تا پرتاب نشده.

لبخند زد و گردنش رو کج کرد منتظرم بودی؟″ و مطمئن شد گره دست‌هاش با دست‌های زین شل نشن. برای لیام، زین تنها کسی بود که سر کیسه خاک خورده پروانه‌هاش رو باز می‌کرد و بهشون اجازه پرواز می‌داد.

بی‌تفاوت قدم برمی‌داره و لیام به این واکنش می‌خنده.
کاپشنش روی سرشونه‌های خیس زینه و دوباره دست‌هاش رو گرفته.

لیام شروع به حس کردن، می‌کنه.
اطراف زین بودن به معنای گم کردن خودش و انجام دادن کارهاییه که از سرش هم نمی‌گذشتن. هیجان انگیز و خطرناک مثل روزی که برای اولین‌بار مسافت طولانی‌ای رو دنبال زین دویید تا لبخند خداحافظی رو ازش بگیره. آدرنالین جاری در بدنش موجب هیجان‌زدگی و تنگی نفسش و اسپری آسمی که خونه جا گذاشته بود آژیر خطر می‌زدن.

لیام دورش شلوغ‌تر از این حرف‌هاست تا ذهنش درگیر بشه اما می‌دونه زین توی لغتنامه‌اش به معنای ′تفاوت′ ئه.

اون روز یکی از ناشناخته‌هاشون دچار تغییر شد، تغییری که هردوی اون‌ها رو به این فکر واداشت که شاید بارون از اول برای همین باریده.


___________________

برای اینکه متاسفم اگر وقتی زیر همون بارون
بغلت کرده بودم زمان رو نگه نداشتم.

Out Of My League Where stories live. Discover now