پسرکوچولوی زین.

13 6 0
                                    

_زین؟ لویی‌ام. می‌تونی بیای لب ساحل؟ یه پسربچه احمق مست داریم که لج کرده و باباشو می‌خواد.

زین اسم لویی رو زیاد از لیام شنیده بود. لویی پسری بود با چشم‌های آبی شیشه‌ای و یه دل بزرگ.
وقتی نیمه‌شب یک تماس از دست رفته از شماره‌ای ناشناس روی صفحه گوشیش افتاده بود فکرش رو هم نمی‌کرد فرد پشت خط لویی باشه.
دلیلی برای این تماس پیدا نمی‌کرد. خیلی وقت بود لیام رو با روش همیشگیش دور کرده بود. روشی که لیامِ احمق باورش کرده بود.

_عاح پسر بالاخره رسیدی! متأسفم این وقت شب مجبورت کردم بزنی بیرون.

سرش رو تکون داد انگار که مسئله مهمی نیست.
_لیام خوبه؟

لویی به ساحل اشاره کرد و چشم‌های زین خیلی سریع لیام رو پیدا کردن.
_فقط جمعش کن زین، روانیم کرده.

کیف پولی به سینه‌اش کوبید و وقتی مطمئن شد زین اون رو گرفته راهش رو کشید و رفت. خسته بود و برای امشب زیادی نقش یک پرستار بچه رو ایفا کرده بود.

زین نفس لرزونی می‌کشه و به جسم غوز کرده لیام نزدیک می‌شه. لیام با شونه‌هایی افتاده نزدیک به آب نشسته بود و سنگ‌ریزه‌های ساحل رو به دل دریا پرت می‌کنه.

کف دست‌هاش ماسه‌های نمناک رو لمس کردن و خنکی ماسه‌ها حس سبکی داشتن. کنار لیام نشست. قلبش از هیجان و دلتنگی توی گوش‌هاش می‌زد اما پشت پرده چشم‌های بی‌حسش پهنان شده بود.

_دوباره؟ خدای من فکر می‌کردم با این لعنتی فکرش بپره از سرم!
به محض دیدنش داد می‌زنه و قوطی فلزی رو با شتاب به پشت سرش پرت می‌کنه.

_لیام؟

و لعنت که هربار اسمش رو از بین لب‌های زین می‌شنوه حس می‌کنه دوباره عاشق شده.

چیزی نمی‌گه و زین منتظر میمونه. لیامِ دوست‌داشتنیِ زین شکننده‌تر از همیشه نقابش رو پایین آورده و زین می‌خواد براش ′امن′ باشه. زین هرچند دور، اما می‌خواد لایق وقتی باشه که توسط لیام ′خونه′ صدا زده می‌شده.

بعد از سکوت طولانی‌ای لیام زمزمه می‌کنه ″از خودم متنفرم برای چیزی که حس می‌کنم. چی دارم می‌گم؟ تو نمی‌دونی چه حسی داره″

زین لبخند غمگینش رو از موج‌های کم‌جون دریا می‌گیره و تقدیم لیام می‌کنه ″باور کن می‌دونم لی، من خودم کسی بودم که این حس رو به وجود آوردم″

مهم نبود الکل چقدر توی رگ‌های لیام جریان پیدا کنه، اون پسر باز غم زین رو جوری حس می‌کرد که انگار روی قلب خودش خط می‌کشه.

_تقصیر منه. متاسفم.

لبخند کمرنگ زین محو نمی‌شه ″از یه طرف میگم هردومون مقصریم ولی هرچی میگردم میبینم اشتباهی نکردی″ و لیام‌ می‌زنه زیر گریه چون برای امشب زیادی تحمل کرده.

بازوهای زین دور بدن لیام حلقه می‌شن ″هیچوقت پرسیده بودم واقعا حالت چطوره؟″ و لیام شبیه بچه‌ای شده و نیاز داره زین قانعش کنه که تقصیری نداره.

موهای زبر لیام چونه‌اش رو قلقلک می‌دن و زین فکر می‌کنه دوباره شونزده ساله شده.

_تنها کسی هستی که داری سعیت رو برای درست کردن همه‌چیز می‌کنی لی.

لیام قانع نمی‌شه و فقط به جمله زین فکر می‌کنه. تنها کسی که سعی می‌کنه؟ حالا بیشتر می‌خواد تا هیچوقت دست از گریه کردن برنداره.

_لی؟ نمی‌تونیم تا صبح اینجا بمونیم. سرده باشه؟ بیا برگردیم.
زین بعد از نفس عمیقی گفت.

سرتکون داد ″متنفرم که باز بخوای بری″

_قول می‌دم بمونم باشه؟ پاشو.

لیام حس می‌کرد زین قصد داره گولش بزنه. نور دکه‌های ساحلی پشت زین قرار داشتن و لیام نمی‌تونست چهره زین رو توی تاریکی بخونه.
_دروغ می‌گی-

زین خندید ″نه پسر کوچولو، دروغ نمی‌گم″ و برای اطمینان دادن به پسر هجده ساله مقابلش که بی‌شباهت به بچه‌های زیر پنج سال نبود انگشت کوچیکه‌اش رو به نماد قول انگشتی بالا آورد.

لیام جوری که انگار هرلحظه ممکنه این فرصت رو از دست بده انگشتش رو دور انگشت زین پیچید و لبخند زد. لبخندی که چین‌های بوسیدنی و موردعلاقه زین رو کناره‌ی چشم‌هاش پدید می‌آورد.

_هنوز یه بچه خری. باید این حرکات کودکانه‌ات رو نشون بقیه بدم تا گولت رو نخورن و بدونن چقدر احمقی.

زین می‌گه وقتی با انگشت‌های شست و اشاره‌اش لپ‌هاش رو فشار می‌ده و لیام نمی‌گه ′چون خودت گفتی که من نمی‌تونم بدون تو بزرگ بشم′


_____________________

برای اینکه متاسفم اگر اینقدر ″برایِ..″
برای متاسف بودن دارم.

Out Of My League Donde viven las historias. Descúbrelo ahora