[ TERISTEN ]
باد خنکی به صورتم برخورد میکرد و این لمس در اونلحظه برام بهترین حس دنیا بود.
چشمامو بسته بودم و این لذت رو توی دلممزه مزه میکردم. نمیدونمچقدر گذشته بود که متوجه شدم از سردی این باد دارم میلرزم. با چشمای بسته تو دلمگفتم مگه دین نمیدونه که نباید زیاد اوج بگیره؟
چشمامو باز کردم تا رگبارِ بد و بیراه هامو به سمت دین نشونه بگیرم که باصحنه ای مواجه شدمکه ته دلمگفتم ای کاش هرگز چشمامو باز نمیکردم. خدا خدا میکردم و پلک هامو محکم روی هم فشردم بلکه با باز شدنشون این کابوسِ لعنتی تموم بشه. ولی متاسفانه با باز شدن مجددشون این حقیقت بود که بی رحمانه انگشتهاشو تو چشمام فرو میکرد...
با عجله دین رو مجبور کردم که از ارتفاعش کم کنه...
صد متر جلو تر از ما یه گروه تقریبا ۵۰ یا ۶۰ نفری از دمنتور ها در حال پرسه زنی بودند که همزمان با کاهش ارتفاع سریع ما توجهشون بهمون جلب شده بود و به سمت ما درحال حرکت بودن.
خوشبختانه به مقصد نزدیک شده بودیم. نگاهی به پایین کردم" دین با تمام سرعتت برو به سمت جنگل ممنوعه"
و خدارو شاکرم که سرعت اژدهای غولپیکر من از سرعت یه مشت دمنتورِ اسکول بیشتر بود . با این فکر لبخند ریزی اومد روی لبم که با یادآوری موقعیتم خیلی سریع از بین رفت. سرمو چرخوندم به پشت. "مثل اینکه این لعنتیا دست بردار نیستن"دین درحالت سکون توانایی استتار فوقالعاده ای داره برای همین ترجیح دادم تا اطلاع ثانوی بریم توی جنگل مستقر شیم...
بیرون جنگل فرود اومدیم و تا داخلش دویدیم. کنار فرو رفتگی تنه درخت هزار ساله ایستادم با تمام اعضای بدنم توجهش رو جلب کردم "دین بیا اینجا!"
نشستم و زانو هامو توی سینهام جمع کردم. دین با یه حرکت جلومنشست کنار سرش که قرار گرفتم بالشو انداخت روی سرش تا منم همراه با اون پنهان بشم.
چون خیلی بزرگ بود قایم کردم یه پسر 16 ساله براش کار سختی نبود.
دین نفس نفس میزد، منم هم. سرد شدن پیش از حد هوا نشون میداد اون جنده های سیاه همین دورو بران. سعی میکردم تمرکزمو حفظ کنم و تا حد امکان تکون نخورم.
نمیدونم چقدر توی اون حالت بودیم که علارغم تلاش هام برای بیدار موندن توش ناکام موندم...
...
"دین نکن میخوام بخوابم" سرمو تکون دادم و رومو برگردوندم " رفیق سه روزه توی راهیم" . ولی بازم به سیخونک زدن من ادامه میداد. نه مثل اینکه بی فایدس.
با بی میلی شدید مجبور به بیدار شدن شدم. دین از استتار در اومده بود. مشتمو آروم زدم بهش. با سرش وادارم کرد که از جا پاشم. فک میکنم سه ساعتی باید گذشته باشه چون دیگه هوا گرگ و میش بود.
ایستادم و کش و قوصی به بدنم دادم. روی زمین گشتم و شاخه تقریبا یک و نیم متری درختی رو پیدا کردم و جلو دهن دین گرفتم " اگه بتونی بدون سوزوندن من اینو روشن کنی بهت یه جایزه میدم"
دین گفت : اینو برای چی میخوای؟.
دستمو به کمرم زدم " برای دیدن جلوی پام. تا چند دقیقهی دیگه هوا کامل تاریک میشه باید بتونم جایی رو ببینم یانه؟"
نگاه عاقل اندر سفیهانهای بهم انداخت : چرا از چوبت استفاده نمیکنی...؟
دهنمو کج کردم و کردم و تکون دادم "درسته"
*تریس تو از کی انقدر احمق شدی؟*با تاسف نفسشو بیرون داد :نمیدونم تو چجوری قراره به مردم سرزمین اژدهایان حکمرانی کنی...
اخمی کردم " سان آف عه بچ... من همیشه سعی کردم بدون جادو هم به کار بیام... که اگه یه روز جادو از بین رفت بازم بتونم زنده بمونم...بازم مفید باشم"
با حرص سری تکون دادم و چوبم رد توی دستم گرفتم ولی هنوز نیازی بهش نبود.
جلوتر راه افتادم و باهم به سمت بیرون جنگل حرکت کردیم.
دین برام شاخه هارو کنار میزد و من غُرغُرکنان ازشون رد میشدم " چرا هیچ خری به من راجب به این عجیب الخلقه ها هشدار نداده بود؟ نمیتونستن این یه کارو برای من انجام بدن واقعا!!؟"
نگاه تیزی از گوشه چشمش بهم انداخت.فلش بک*
پدر با حال پریشون جلوی منی که داشتم چمدونم رو جمع میکنم رژه میره و آخرین تلاش هاشو برای جلوگیری از رفتن من میکنه "تریستن لطفا گوش کن، از هاگوارتز خبر رسیده که یه گروه از دمنتور ها اونجا مستقر شدن برای پیداکردن بلک. من نمیتونم تنها وارثم رو اینجوری توی دهن شیر بندازم"
آخرین قفل چمدون و بستم. بلند شدم و با چهرهای مطمئن و صدایی محکم "پدر، من شاهزاده خاندان اژدها پسر شاه نیک کبیرم! اگه از پس چهار تا دمنتور برنیام نمیشه اسممو گذاشت شاهزاده"و لبخند اطمینان بخشی زدم.
پایان فلش بک*چشمامو تو حدقه چرخوندم و نفسمو با حرص بیرون دادم "اوکککیی باشه با اطلاع از وجود این جنده های سیاه پوش حاضر شدم بیام. ولی فکر میکردم سه یا چهار تا بیشتر نیستن، کف دستمو بو نکرده بودم که تعداد اعضای گروه های این عوضیا از ۵۰ تا کمتر نمیشه!"
با نوک کفشم یه سنگ روی زمین رو شوت کردم و همزمان باهاش سرمو آوردم بالا. "واو" جنگل تقریبا تموم شده بود. سقف های مخروطی شکل ساختمان هاگوارتز و اون بافت تیره رنگش توی این غروب آفتاب به طرز خیره کننده ای چشم نواز بود .
دستی به کنار بدن دین کشیدم :بی صبرانه منتظرم که روی دیوار هاش بشینم و منظره رو تماشا کنم...از گوشه چشمم گذرا نگاهی بهش انداختم و پوزخندی زدم " مثل اژدها های پیر که یه پاشون لب گوره حرف میزنی" با بالش آروم تنه ای بهم زد : بهتره زود تر حرکت کنیم. تک خندهای زدم و بقیه راه در سکوت طی شد.
ده دقیقه ای از غروب آفتاب گذشته بود که به دروازه پُشتیه ساختمان رسیدیم. جغد شاخدار مشکی طلاییمو از توی قفسش بیرون آوردم و با نامهای که به پاش بستم به سمت اتاق پروفسور دامبلدور فرستادم. 5 دقیقه بعد پروفسور دامبلدور دروازه رو باز کرد و روبه روی من قرار گرفتنو تعظیم کوتاهی کرد و منم با تعظیم مخصوص خاندان سلطنتی جوابش رو دادم .( به این صورت که همه ی انگشتای دست راست به جز انگشت سبابه و وسط خیلی ملایم جمع میشن نوک انگشت شست به نوک انگشت یکی مونده به اخر میچسبه و انگشت سبابه و وسط به حالت ملایم، صاف قرار میگیرن. در آخر پاشنه پاها بهم میچسبن، دست چپ پشت روی کمر قرار میگیره(نیمه مُشت) و دست راست هم با همون حالتی که توضیح دادم روی چند تا دنده آخر قفسه سینه قرار میگیره و بعدش یکم یه بدن به جلو متمایل میشه)
(ایح...چقدر زیاد شد... "-")
_____________________________________
لطفا بخونین و نظرتونو بگین🕯
اگرم ایرادی توش دیدین حتما بگین خوشحال میشم بدونم. ☘💚
BẠN ĐANG ĐỌC
Dragon's Bride
Fanfictionسالام به روی ماه نشستهی همتون! این فف بیرون اومده از دل هاگوارتزه ولییی با اندکی تغییرات... مثلا بعضی از شخصیتا و اتفاق هایی که میوفته رو شما تاحالا نه دیدین نه شنیدین! راستی این اولین کار منه پس حمایت کونین :] بوس رو ممه هاتون :)♡