پشت سر اون پسره که جز ارشد بودنش بهم اطلاعات بیشتری نداده بود حرکت میکردم. البته مهم هم نبود چون من به عنوان پادشاه آینده نباید و نیازی ندارم که ذهنم رو با چرت و پرت و اسم افراد مختلف پر کنم.
دوباره به خودم یادآوری کردم که کجام و اینا کین..در همون حین که داشتم از فکرکردن به پادشاهی این کودنا لذت میبردم یهو ارشد چرخید به سمتم دست راستش رو بالا برد
" راهروی سمت چپ خوابگاه پسراس "
و بعد دست چپشو
" راست هم برای دخترا , دنبالم بیا "سری تکون دادم و دوباره مثل جوجه اردکی که پشت سر مادرش راه میره افتادم دنبالش.
کف راهرو پوشیده شده بود از پارکت قهوه ای سوخته که تفاوت زیادی با مشکی نمیکرد. و یه فرش باریک سبز رنگ از ابتدا تا انتهای راهرو کشیده شده بود و دوتا لوستر شمعی یا هرچی که اسمشونه از سقف آویزون شده بود. چهار تا اتاق توی راهرو بود دوتا راست و دوتا چپ و ببین هر دو در یه گلدون بزرگ عتیقه؟ وات دا فاک؟ اینهمه تجمل کافی نبود؟ گلدون عتیقه؟ عااااهم.....*اآروم باش حتمابقیه خوابگاه هم همینطورین*
و با گفتن این جمله سعی کردم به افکارم خاتمه بدم. که یهو توجهم به جایی جلب شد که نباید...
کون ارشد...*کی اون شنل فاکیش رو در آورد؟؟*
شنلش رو در آورده بود و روی ساعد راستش انداخته بود.
میتونم به صراحت اعلام کنم که حاضرم انگشتر الماسم رو بدم در عوض اینکه یه شب اون کون لعنتیش زیرم باشه... فاعکککک....
ارشد لعنتی جلوی در دوم از راست که تقریبا آخر راهرو میشد ایستاد. حالا خیلی بهش نزدیک بودم دلم میخواست یه اسپنک جانانه بهش بزنم. ولی حیف..حیف که اینجا مدرسه اس و اونم ارشده... حیف...
درو باز کرد و وارد شد " بیاتو"بالاخره از اون منظره زیبا دل کندم و نگاهمو دادم به اتاق و افرادی که توش بودن. چهارتا تخت روی دو قسمت سکومانند چپ و راست اتاق که دوبه دو روبه روی هم بودن و پرده های مخملیسبز زر بافت دورشون که به ستون های باریک چوبی تخت ها بسته شده بود و تزئینات در و دیوار، وایب اتاق های کاخ رو میدادن . گوشه های لبم رو پایین دادم و با ابروی های بالا انداخته سرم رو تکون دادم.
" پس اونقدراهم قرار نیست احساس غریبی کنم"ارشد دستاشو به کمرش زد و با چشمای بسته تک خنده ای کرد.
*جووون تو فقط بخندددد*
به صدای توی سرم خندم گرفته بود ولی نباید میخندیدم و سعی در کنترلش داشتم مجددا و این احساس که قیافم شبیه سکته ای ها شده برگشت سراغم...
"آره به گمونم... اصیل ها باید یه فرقی با بقیه داشته باشن یا نه؟"
با لبخند کجی در تاییدش سر تکون دادم...
و برای بار دوم توی اون روز با تنه ای که بهم خورد و پسر بلوندی که از کنارم رد شد و رفت سمت اولین تخت سمت چپ متوجه شدم که اگه همین امشب این حرکت مضخرفو متوقف نکنم چار روز دیگه فرشم میکنه کف همین اتاق و از روم رد میشه...
ارشد اومد جلوم ایستاد با انگشت به تخت کناری دراکو اشاره کرد " اون تخت توعه. اگه کاری یا سوالی داشتی یا از هم اتاقی هات بپرس یا بیا پیش خودم راهنماییت میکنم"
حس گرگی روداشتم که شکارش داره براش باله مرقصه و بهش چشمک میرنه. یه تای ابرومو بالا انداختم زیر لب گفتم " پس خودتو آماده کن که قراره از این به بعد منو زیاد ببینی..."
و فکر کنم شنید چون از اون تک خنده های تریس کش کرد و همونطور که داشت میرفت گفت " در خدمتم..."
با حس پیروزی و اینکه یه شانس گنددده یهو جلوم سبز شد با یه لبخند لب پایینمو به دندون گرفتم و کف دستامو بهم مالیدم.
*باز این نرسیده شروع کرد*
همونطوری به در زل زده بودم" شات آپ" و بعد برگشتم سمت تختم رفتم...
VOUS LISEZ
Dragon's Bride
Fanfictionسالام به روی ماه نشستهی همتون! این فف بیرون اومده از دل هاگوارتزه ولییی با اندکی تغییرات... مثلا بعضی از شخصیتا و اتفاق هایی که میوفته رو شما تاحالا نه دیدین نه شنیدین! راستی این اولین کار منه پس حمایت کونین :] بوس رو ممه هاتون :)♡