Part_2

74 9 0
                                    

پروفسور دامبلدور... شخص موردعلاقه زندگیه من.
میشه گفت اصلا این قضیه اومدنم به هاگوارتز باعثش این مرد بود.
*بسیار با جذبه و با وقار همونطوری که انتظار داشتم* با این فکر لبخند بزرگی زدم"پروفسور دامبلدور! بالاخره شمارو دیدم"

پروفسور لبخندی زد : سرورم منتظرتون بودیم.
و با دستش منو به داخل دعودت کرد‌ "کالینز لطفا" و از کنارش عبور کردم و داخل ساختمان شدم.
: شما با قوانین اینجا مطلع هستید جناب کالینز؟.
همونجوری که با تحسین به در و دیوار ها نگاه میردم گفتم " تا حدودی، اینکه 4 گروه وجود داره و هر کسی باید انتخاب بشه تا توی چه گروهی قرار بگی-"
با اومدن روح اسب سوارِ بی‌سر که دقیقا از بالای سرم با سرعت پرید حرفم نصفه موند. ناخودآگاه هینی کشیدم و سرم رو کمی خم کردم بعد چند لحظه متوجه شدم چی شد با تعجب نگاهم رو بالا آوردم " روح؟"
از زیر عینک هلالی شکلش نگاهی انداخت
: ارواح جناب کالینز قسمت جدایی ناپذیر این مدرسه، و بله درمورد گروه ها. از جهت اینکه مدرسه‌ی ما مخصوص آموزش شاهزاده نیست و ازطرفی اعضای هر 4 گروه تقریبا تکمیله شما میتونین گروهتون رو خودتون انتخاب کنید.
چند قدم چلو تر رو به روی تونل رو به بالایی که مجسمه یک عقاب با بال های باز درونش قرار داشت متوقف شدیم.

:آبنبات لیمویی.

پروفسور گفت و اون مجسمه شروع به چرخیدن و بالا رفتن کرد و همزمان پلکانی به دنبالش حرکت کرد پروفسور دامبلدور روی یکی از پله ها ایستاد.
*این داستان پروفسور دامبلدور و آبنبات لیمویی و منی که تا همین چند لحظه پیش داشتم از جذبش تعریف میکردم*
به‌زور جلوی خودمو گرفتم که پقی نزنم زیر خنده و مطمئنم قیافم شبیه کسایی شده که یه سکته ناقص داشتن. به تقلید ازش پشت سرش رفتم...
.
.
.
لباسم رو با فرم مدرسه عوض کرده بودم و چند دقیقه‌ای بود که روی صندلیی که با اشاره پروفسور از ناکجاآباد ظاهر شده بود نشسته بودم. دامبلدور بالای نردبون کتابخونش رفت و شروع کرد به دنبال چیزی گشتن ، منم از فرصت استفاده کردم و به سمت ققنوس زیبایی که اونجا بود رفتم. قبلاهم ققنوس دیده بودم البته بزرگتر از این یکی بود. توی قله های کوهستان شمالی سرزمین دراگونز.

:اسمش فاوکسه.

نیم نگاهی به پروفسور که سرش توی یه کتاب بود انداختم. دستمو به حالت نوازش روی سر فاوکس کشیدم که صدایی از خودش در آورد و خودشو مالوند به دستم سرمو بردم جلو تا بوسش کنم (من عاشق حیوونام) که صدای قدم های سریعی نگاهم رو به سمت در کشوند.
درباز شد و یه مرد لاغر اندام قد بلند که لباس تمام سیاهی تنش بود، موهای تقریبا بلند مشکی و اون صورت بی‌حسش، اون چشمای سردش آدمو واراد میکرد ازش بترسه.
کامل به سمت اون مرد برگشتم که مرموزانه نگاهم می‌کرد بدون اینکه نگاهش رو از روی من برداره گفت
: پروفسور دامبلدور، با من کاری داشتین؟

Dragon's BrideWo Geschichten leben. Entdecke jetzt