#part3
یکمی اطلاعات از ظاهر تریس داشته باشین بدنیست
[ رنگ مو: زیتونی
حالت مو: موهاش فرق کج داره و به سمت راست متمایلن و با حالت موجداری که از بالای چشمش به سمت گوشش حالت دارن روی پیشونیش میریزن.
چشم: طوسی-نقرهای.
* خاندان اژدها وقتی عصبانی میشن عدسی چشمشون شبیه عدسی چشم اژدها باریک میشه.
پوست گندمی مایل به سفید.
یه چال گونه روی گونه راستش داره.
چون از بچگی همراه پدر ورزش های رزمی و ورزش های سه گانه و شمشیر بازی تمرین میکرده اندام خوبی داره.
مای بیوتیفول سان *-* ]نگاهمو ازش گرفتم. صندلی رو یکم جلوتر کشیدم و صاف نشستم. آستینامو تا زدم و دستمو دراز کردم
یه ظرف سس فلفل قرمز برداشتم و کنار دستم گذاشتم. دیس رونمرغ های سوخاری رو با وجود اینکه اون دختره پشت چشم نازک کن که بیشتر شبیه یه جنده بود تا اشراف زاده دستش رو دراز کرده بود تا یکی از اون حوریای بهشتی رو برداره، جلوی خودم کشیدم.
دختره با تعجب نگاهم کرد : هی معلوم هست داری چیکار میکنی ؟ نگاه تیزی بهش انداختم که خوشبختانه خفهخون گرفت.
نگاهمو به اون تکه از بهشت دادم زیرلب یامی گفتم و یکیشونو برداشتم و توی سس زدم.
غذا... بهترین چیز دنیای ماست... این لعنتی واقعا یه تیکه از بهشته. چشمامو بسته بودم و با لذت میجویدمش. تا آخر شام ذره ای از این لذت کم نشد... لیوان آب کنار دستمو برداشتم و سر کشیدم. دستمال و برداشتم و لبامو باهاش تمیز کردم.Rwiter:
تریس سخت مشغول خوردن بود که سیرکا از توی جیب شنلش سرش رو بیرون آورد و تکون داد. توله گرگ خاکستری-سفید بعد از برانداز کردن دور و برش شجاعانه پایین پرید. صندلی رو دور زد و دورخیر کرد.
دمش رو تکون میداد.
1 .... 2 .... 3 دوید و پرید روی پای صاحبش.Teristen
با حس اینکه چیزی از سمت راستم داره بهم نزدیک میشه سرم رو چرخوندم و یهو سیرکا رو دیدم که از سمت چپ پاهام آویزونه و داره دست و پا میزنه که نیوفته. خندم گرفت زود با دستم گرفتمشو شنلمو برداشتم و انداختم روش. دیگه وقت شام تموم شده بود ولی من به عنوان اولین نفر از سالن زدم بیرون و توی اولین راهرو پیچیدم که از بقیه نور کمتری داشت. نگاهی به اطراف انداخت و بعد از اینکه مطمئن شدم تنهام از زیر شنل درش آوردم و روی زمین گذاشتمش. یه قدم ازش فاصله گرفتم و منم روبه روش روی زمین نشستم.
" اولاً باید رو پرشهات بیشتر کار کنی تا مثل الان از اونور بوم نیوفتی پایین. دوماً اصلا تو اینجا چیکارمیکنی؟ مگه قرار نشد که تو با من نیای به هاگوارتز؟"
صدای ناله مانندی ازش دراومد. جلو اومد و خودشو بهم میمالید. سرشو بالا گرفت و با اون چشمای معصومش ناراحت و مغموم زل زد تو چشمام.
نفسمو با صدا بیرون دادم " باشه باشه برت نمیگردونم ولی تنبیهت میکنم که دیگه از دستور من سرپیچی نکنی. فهمیدی؟" و انگشت اشارمو جلوی صورت گرفتم "فهمیدی؟" دسمتو لیس زد سعی کرد انگشتامو ازهم باز کنه و سروش تو دستم جا بده با این کارش اخم ساختگیه روی صورتم جای خودشو به لبخند داد و آروم نوازشش کردم. پا شدم و شنلمو پوشیدم، از همون لحظه اول توی قصر که دم بیرون زدهشو از جیب شنلم دیدم فهمیدم که قصد موندن توی قصر و نداره.
با شنیدن صدای پایی زود برش داشتم و پشت سرم گرفتمش.
: اوه آقای کالینز شما اینجایید.
سعی کردم ریلکس باشم " میخواستم برم دستشویی" چشماشو ریزکرد و سعی کردبه پشت سرم نگاه کنه. خواست پیش بیاد که صدایی از پشت سرش مانع شد.
:پرفسور اسنیپ؟
اسنیپ نگاهش کرد منم سریع سیرکا رو توی جیبم گذاشتم. اومد و کنار اسنیپ ایستاد.
*اوه ببین کی اینجاس بلوندیِ خودمونه*
ناخواسته گوشه لبم به یه پوزخند کوچیک بالا رفت.
بلوندی نگاهم کرد و پوزخندی زد :معرفی نمیکنین؟
چندم قدمرفتم جلو و روبه روش ایستادم.
هنوز اون پوزخند روی لبم بود. گردنم رو با غرور بالا گرفتم
" تریستن کالینز"
منتظر موندم تا اونم خودشو معرفی کنه... چند ثانیه گذشت
*نه انگار حرفی نمیزنه*
با کلافگی نگاهش کردم "و شما؟"
و با سقلمه ای که اسنیپ بهش زد انگار که به زور وادار به حرف زدنش کرده باشی با صورتی جمع شده گفت
:دراکو مالفوی.
دراکو...درسته... هیچ اسم دیگه ای جز این نمیتونست داشته باشه(یعنی خیلی بهش میاد)
پوزخندم بزرگتر شد. دستمو سمتش دراز کردم "خوشوقتم. امیدوارم هم اتاقییای خوبی برای هم باشیم" و نگاهمو به پروفسور دادم که در جوابم خیلی ریز سری تکون داد.
پوزخندش برگشت. دستمو گرفت و تکون داد "همچین، ولی متاسفانه ظریفت اتاق من تکمیله"
پروفسور اسنیپ همونطور که برمیگشت و میرفت گفت "Not anymore"
[توی خوابگاه ها هر اتاق ظرفیت ۴ نفر رو داره...]
با حالت متعجبی برگشت سمت پروفسوری که حالا از دید خارج شده بود " چی؟"
دستشو فشار دادم و با لبخند شیطانی ریز و چشمایی باریک شده نگاهش کردم. متقابلا چشماشو ریز کرد
" بیخیال... بیا دوست باشیم" دستشو ول کردم و یکی آروم زدم به بازوش.
پشتموبهش کردم و راه افتادم که اومد و با زدن یه تنه سریع ازم رد شد. ناباورانه تک خنده ای کردم. و بله، شاهزاده اژدهایان بعد 16 سال زندگیه باعزت از یه بچه پرروی مو بلوند تنه خورد...
* یه دونه از اون اسپل های الکتریسیته رو یواشکی بده به خوردش... آی بخندیم آی بخندیم *
"لازم نیس...دیگه خفه شو"
*بهتره یکم با من مهربون تر باشی*
"همینی که جوابتو میدم و بهت بی محلی نمیکنم یعنی باهات مهربونت"
و تازه متوجه شدم که دارم مثل روانیا با خودم حرف میزنم. سرمو تکون دادم همه افکارمو ریختم بیرون...توی سالن شلوغ شده بود. توی اون شلوغی دراکو با چشم جستجو کردم... فهمیدم داره میره سمت دوتا پسرِ چاق... " ریلی؟!!"
*این پسر خیلی دوست داره به همه زور بگه برا همینه که اوندوتا بدبخت خِپِلو کنار خودش نگه داشته...*
دوباره پوزخندی زدم...
باباشو میشناسم. بچه اشم مثل خودشه یه ازخود راضیه از دماغ فیل افتاده... ولی احساس میکنمباهاش قراره بهم خوش بگذره... لبخندمکش اومد.
دستی توی موهامکشیدم.
دنبال چندتا از همگروهی هام راه افتادم و خوابگاه رو پیدا کردم. از پله ها رفتم پایین بلافاصله دست یک نفر رو روی شونم حس کردم
فورا چوبم رو بیرونکشیدم و چرخیدم سمت.
دستاشو برد بالا
" هی تو باید کالینز باشی. من ارشدتم از من خواستن تختت رو بهت نشون بدم."
ابروی چپم رو بالا انداختم و چوبم رو برگردوندم سر جاش "اوه... اوکی ممنون میشم"
نگاهی به دکوراسیدن داخل خوابگاه انداختم. لبخند مغروری نشست رو لبهام. * من پادشاهِ اینجام *
YOU ARE READING
Dragon's Bride
Fanfictionسالام به روی ماه نشستهی همتون! این فف بیرون اومده از دل هاگوارتزه ولییی با اندکی تغییرات... مثلا بعضی از شخصیتا و اتفاق هایی که میوفته رو شما تاحالا نه دیدین نه شنیدین! راستی این اولین کار منه پس حمایت کونین :] بوس رو ممه هاتون :)♡