Part_5

47 9 12
                                    


اون دو نفری که توی اتاق بودن با عجله بیرون زدن سرمو برگردوندم و رفتنشون رو دیدم .
*دوتا چاقی که یکسره درحال دویدن به سمت دستشویی ان و یه بلوند خوشگل ولی رو مخ... چه هم اتاقیای عالیی...*
شنلم رو در آوردم در کمد کنار تختم رو باز کردم. همونطور که آویزونش میکردم سرم رو بردم عقب و نگاهی به بلوندی انداختم که
دیدم داره نگاهم میکنه.
" تو دیگه کدوم خری هستی؟"

رومو ازش گرفتم مشغول باز کردن کراواتم شدم "هم اتاقی جدیدت که کون بچه پررو ها میزاره...؟"
با خشم از جاش پرید و همونطور که میومد سمتم غرید " چی زر زدی؟"
در کمد رو بستم و همزمان بلوندی از پشت هولم داد. با کله رفتم تو کمد و بعد از پشت پیراهنم گرفت و چرخوندم و بعدش یقه امو گرفت.
دستمو گذاشتم روی پیشونیم و بینیمو چین دادم "سرم درد گرفت بلوندی چیکار میکنی؟" نگاه نمایشی برای دیدن خونی که هیچ وقت قرار نبود روی دستم باشه انداختم و با همون اخمی که مثلا از درد بود دستمو بردم پایینو کردم توی جیب شلوارم...
*ای وای دیدی چی شد؟ قد من ازش بلند تره ^-^ *
و دوباره اون خنده کوفتی اومد سراغم. لبامو روی هم فشار میدادم تا صدایی ازم در نیاد.
*چیزی مصرف کردی تریستن؟*

با خشم توی صورتم غرید "توی لعنتی میدونی من کیم؟ من دراکو مالفوی ام شاهزاده اسلترین... نمیدونم با چه کلکی یا طلسمی کاری کردی که بلیز رو از اینجا بیرون کردن و توی کوفتی بیای اینجا ولی بدون، هیچ چیز اون طوری که توی اون مغز پوکت برنامه ریزی کر...
او صحبت میکرد و در تمام این مدت داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگ موهاش باحاله شاید یه امتحانی کردم... و یا اینکه این چهره ی عصبانیش و میمیک صورتش تو این لحظه با این لهجه چقدر سکسیه فکر میکردم و با لبخندی که با فشار دادم لبای رو هم سعی داشتم مهارش کنم سر تکون میدادم... و متاسفانه متوجه هیچکدوم از حرفاش نشدم...
" فهمیدی تازه وارد؟"
" چیزی از حرفات نه ولی " دستمو برم بالا و گذاشتم روی لبهاش " اینو فهمیدم که الان تمایلم برای کردنت از هر لحظه ای بیشتره"
با چشمایی گرد سریع خودشو عقب کشید. با لذت ،کوتاه خندیدم. لحظه ای بعد نقاب جدیتی روی صورتم زدم. تکیه امو از کمد گرفتم و صاف ایستادم. تا خواست چیزی بگه یه قدم جلو رفتم.
" اگه تو شاهزاده ی اسلترینی..."
سریع با یه قدم دیگه فاصله بینمون رو به چند سانتی متر رسوندم و دم گوشش گفتم " آی ام کینگ..."
کمی سرمو عقب بردم که بتونم صورتشو ببینم. اونم داشت منو نگاه میکرد. بینیشو چین داده بود و لب بالاییش از خشم داشت میلرزید انقدر محکم نفس میکشید که با وجود فاصله 10 سانتی متری راحت به گردنم برخورد میکردن..
عقب کشیدم " بیرون از خوابگاه هم بهت گفتم بلوندی بیا باهم دوست باشیم... نظرت راجب به صلح چیه؟"
سری تکون دادم
" تریستن کالینز"  همزمان دستم و جلو بردم.
توی چشمام زل زد و با اون حالت جمع شده صورتش از عصبانیت جفت ابرو هاشو انداخت بالا.
*بله؟*
منم یه تای ابرومو بالا انداختم.
"اهم..."
هر دومون همزمان سرومون رو چرخوندیم سمت در. پروفسور اسنیپ توی چارچوب در ایستاده بود. چونه اش رو بالا برد و بدون اینکه چیزی بگه رفت.
*ها؟ این چرا؟...*
سر بلوندی برگشت سمت من.
انگار که اون خشم لحظه ای پیشش فرونشسته باشه ولی از روی عجز مجبوری اونم سرشو تکون داد "دراکو مالفوی" و با نگاهی که به دست دراز شدم انداخت رفت سمت تختش...
در همین حین بالاخره اون دوتا چاقالو از دستشویی دل کندن و اومدن...
*اوکی دست نداد...* از گوشه چشمم نگاهی بهش کردم.  *من میخوام به این یارو نزدیک بشم همینشم خوبه که کارمون به استفاده از از چوبامون نکشید*
نشستم لبه‌ی تخت و به در آوردن لباسام ادامه دادم. آخرین دکمه پیراهن لباس خوابم که یه پیراهن و شلوار ابریشمی مشکی بود بستم.
" کسی اینجا بالش اضافه نداره؟ "
و نگاه پرسشگری به سه نفر انداختم...  اون دو نفر با اشاره سر گفتن نه ولی دراکو بلند شد و از طبقه پایین کمدش یهدونه بالش ساتن سبز به رنگ روتختی ها پرت کرد تو صورتم
بالشو کشیدم تو بغلم " اوه مرسی بلوندی" سرمو کج و چشمامو باریک کردم ، لبخندی زدم بهش و با دستام براش یه قلب درست کردم.
اخم ریزی کرد... زیر چشمی نگاهی به اون دونفر که داشتن باتعجب به ما نگاه میکردن کرد. کمی سرخ شد  صداشو برد بالا
" شما دوتا دارین به چی نگاه میکنین؟ به کارتون برسین.."
من هنوز اون حالتمو حفظ کرده بودم. دوباره برگشت و نگاهی بهم انداخت. ابرومو براش بالا انداختم که بی درنگ بالش دیگه ای که روی تختش بود رو سمتش پرت کرد.
خندم گرفتو این دفعه دیگه سعی نکردم که بروزش ندم. بلند خندیدم.
*چقدر اذیت کردنش حال میده خِدااااااااا*
"توی لعنتی دیگه به من نگو بلوندی. الانم چون حوصله ات رو نداشتم اون *پیس لعنتی رو قبول کردم... کاری نکن پشیمون بشم"
بالشش رو مثل خودش پرت کردم تو صورتش
" نکنه فکر کردی عاشق چشم و ابروت بودم که پیشنهادش رو دادم بلوندی؟"

چشماشو بست و بلند داد زد " به مننن نگووو بلووندیییییییییی"
دلم رو گرفته بودم داشتم از شدت خنده و لذت پاره میشدم.
یه نگاه پر از حرص بهم انداخت. و درحال دراز کشیدن گفت
" باورم نمیشه منو با یه گی هم اتاقی کردن"
بلافاصله خندم قطع شد. سرمو با شدت بالا آوردم تا موهام عقب برن و بعد با تکون دادن دستم توشون مرتبشون کردم.
"ببین بلوندی حوصله ندارم خودمو برات توضیح بدم... من با هرکی بخوام میخوابم... به توهم توصیه میکنم که خودتو زیاد درگیر جنسیت نکنی چون به نظرم خودتو اذیت میکنی... مثلا من در کسری از ثانیه روی اون ارشدی که الان از اینجا رفت کراش زدم و نیت کردم تا آخر همین ماه حداقل ۳ بار اهم... خودت میدونی دیگه... در کل روحت رو رها کن. "
دراز کشیدم دستامو ریز سرم به هم فقل کردم و زل زدم به سقف.
چرخید روی پهلوی راستش با نگاهی پر از وات دا فاک پرسید " یعنی واقعا برات فرقی نمیکنه که  پسر باشه یا دختر؟"
سرمو به سمتش متمایل کردم. ابروهامو بالا انداختم " نچ "
" چطوری اهمیت نمیدی؟ پسرا سینه دارن؟ مطمئنا نه..."
منم اخم وات دافاکی کردم (نمیدونم این حالت صورتو توضیح بدم پوزش 😂🚬)
" صبر کن ببینم تو اصلا تا به حال رابطه ای نداشتی نه؟"
سرشو تکون داد " نه چون 16 سالمه "

" عاو... خوب درست میگی ... من از لحاظ فیزیکی 16 سالمه ولی ما خاندان اژدهاییم و یک مقدار با انسان معمولی متفاوتیم... به زمان خاندان ما من الان 23 سالمه. یک مقدارکی زمان ما روز تر میگذره ولی چون بازم هنوز روی زمینیم از نظر فیزیکی منو تو همسنیم...نمدونم چجوری بیانش کنم. حالا... ببین یه چیزایی هست که با دخترا نمیتونی تجربش کنی... نمیدونم چجوری بگم خودت باید این تجربه هارو کسب کنی بعدش میفهمی من چی میگم"

با گیجی نشست  لبه تختش و بهم زل زد سرشو کج کرد
"عام.. یکم گیج کنندس. منم فقط در همین حد حوصله مطالعه درباره اش داشتم... فکر نمیکردم یه روز مجبور به توضیحش باشم"
" تو از خاندان اژدهایی؟ "
چشمام گرد شد *اوکی تریس تبریک میگم... تو ریدی...*
" نه نیستم"
نگاهش رو از روم برداشت" تریستن کالینز؟ "
با ترس سرشو آورد بالا " شاهزاده تریستن؟"
" نه من..."
از جاش بلند شد و در حالی که بهم زل زده بود وایستاد با بهت و ترس سرشو به اطراف تکون میداد و دهن انگار که میخواد چیزی بگه باز و بسته میشد ولی صدایی ازش در نمیومد. منم سریع از جام بلند شدم

" آروم باش حالا باشم مگه چی میشه؟؟؟"

به سرعت برگشت سمت در و با سرعت ازش خارج شد...
"صبر کن دراکو با تو ام"

بالشو محکم پرت کردم سمت دیوار رو به روم
" عَعععععععهههه لعنتی! ریدی و آبم قطعه ی واقعی یعنی ایننننن "

چشمامو با درد بستم خودموانداختم روی تخت و دستامو گذاشتم روی صورتم.  *فکر نمیکردم که انقدر زود خودتو لو بدی میذاشتی یه شب بگذره لااقل... حالا خوبه اون دوتا تنبل خوابن...*
از بین انگشتام نگاهی به در انداختم. خسته تر از اونی بودم که برم دنبالش... چشمام کم کم گرم شد و دقیقه ای بعد دیگه چیزی نشنیدم...

*پیس : صلح

Dragon's BrideWhere stories live. Discover now