PART-6
Draco:
با سرعت در اتاق رو باز کردم و از اتاق خارج شدم. وقتی به سالن خوابگاه رسیدم با فکر اینکه نکنه دنبالم اومده باشه به پشت سرم نگاه کردم. هیچکس اونجا نبود پس دلیلی هم برای فرار نبود. با خیال راحت روی مبل جلوی شومینه خودمو انداختم.
" هووووووف... بلایی بد تراز این ممکن بود سرم بیاد؟"
چشمام گرد شد *اگه به پدرم بگه چی؟*
سرم ناخودآگاه برگشت سمت راهروی تاریک. دوباره نگاهمو به مبل خالی رو به روم دادم.
*پدر با انگشتاش زبونمو از توی حلقم بیرون میکشه و بعدش پوستمو میکنه و بدن بدون پوستمو انقدر با عصاش میکوبه تا استخونام له بشه*
نگاهم بین راهرو و مبل جلوم در رفت و آمد بود بود.
*مطمئنم اگه بفهمه به کسی که از بچگیم به عنوان یه الگو برام قرار داده بود و انقدر ازش برام تعریف کرده بود که برام شده بود یه اسطوره گفتم ریقو و خر و گی... یا مرلین کبیر... جوری جرم میده که کاملا غیرقابل مصرف بشم*
از ترس فکم و تمام بدنم به لرزه در اومده بود...
*نکنه خودش منتظر یه فرصت مناسبه تا کلکمو بکنه؟ اگرم انجامش بده کسی جرأت نداره بهش چیزی بگه!*
با کف دست محکم زدم تو سر خودم *دراکو تو یه کودنی!! پسر تو همین الانشم مردی داغی متوجه نیستی!...*
یکی از کوسنا رو برداشتمو گذاشتم کنارم. دراز کشیدمو سرمو گذاشتم روش. جرأت برگشتن ندارم مجبورم همینجا سر کنم امشبو...
دوباره چشمام گرد شد *اگه دیگه نزاره برگردم به اتاق چی؟؟؟*
کوسنو از زیر سرم کشیم بیرون و زدم تو صورتم.
*خفه شو دراکو و کپه مرگتو بزار ببینیم فردا چه خاکی تو سرت بریزیم*
چشمامو روی هم فشار میدادم و بعد از کلی فکر و خیال نفهمیدم کی خوابم برد......
"دراکو؟ دراکو؟"
"این چرا اینجا خوابیده؟"
"اگه خیلی دلت میخواد بدونی چرا بیدارش نمیکنی و ازش نمپرسی؟"*اوه... کراب و گویل و پنسی... دلم میخواد سرمو بزارم زمینو بمیرم...*
با بی میلی تمام لای پلکامو باز کردم. چشمامو تو حدقه چرخوندم و پوفی کردم. بدون هیچ حرفی از روی مبل بلند شدم و به رف اتاق رفتم.
آروم از لای دری که کمی باز بود داخل رو دی زدم.
*کجاس پس؟ بیدارش کردن؟*
آروم و با شک دستمو روی در گذاشتم و با احتیاط هلش دادم.
*نه مثل اینکه خبری نی رفته...*
با خیال راحت وارد اتاق شدم..
*هنوز همه ی بچه ها بیدار نشدن. حتما صبح خیلی زود بیدار شده و رفته بیرون برای ورزش صبحگاهیش. شایدم رفته دوش صبحگاهیش رو بگیره. یکی از دلایلی که پدرم همیشه تحسینش میکرد و بهم توصیه میکرد که سعی کنم شاهزاده تریستن رو الگوی رفتاری خودم قرار بدم وگرنه با ربان موهاش خفه ام میکنه*
همونحجور که داشتم این فرد رو تحسین میکردم حس کردم چیزی بین دوتا تخت منو تریستن تکون خورد. نگاهمو زود روی اون نقطه متمرکز کردم. چیزی که داشتم میدیم رو باور نمیکردم... تریستن به شکم روی زمین پهن شده بود و نصف رفته بود زیر تخت من...
ذهنم شروع کرد به توجیه این وضعیت کسی که بابام منو سرش کپی برداری ازش بیچاره کرده بود.
*دراکو زود قضاوت نکن این آدم تازه دیشب از راه رسیده و خسته اس...دراکو منطقی باش هر آدمی نیاز به استراحت داره نه؟؟*
چهرم از حالت تحسین به یه حالت خنثی تغییر پیدا کرده بود... نگاهمو خالی از روی کل اتاق چرخوندم "عجب..."
رفتم سمت خواستم با یه چیزی بزنم بیدارش کنم ولی به عواقب بعدش فکردم و به این نتیجه رسیدم که این کار رو با مهربونی انجام بدم...
به زور لبخند کجی زدم . کنارش ایستادم و آروم با دستم چند ضربه به پشتش زدم.
"جناب کالینز؟... بلند شید صبح شده باید به صبحانه برسیم..."
صورتش جمع شد و صدای ناله مانندی ازش در اومد. سرشو برد زیر تختم... نگاه درمونده ای بهش انداختم...
صدامو بالا بردم و تقریبا داد زدم "تریس یبدار شو دیرمون شد"
جوری از جا در رفت که سرش بالااومد و محکم خورد به چوب تخت.
*فاااععکک سرشو شکوندم*
مثل سگ ترسیده بودم. دو زانو روی زمین کنارش نسشتم و همونجوری با صدای بلند شروع به معذرت خواهی کردم.
"معذرت میخوام! به خدا کردم!! به ریش مرلین قسم نمیدونستم اینطوری میشه."
همزمان با صحبت کردنم دستامم توی هوا تکون میدادم. سرشو از زیر تخت بیرون آورده بود و ترسیده داشت دستای منو که به این طرف و اون طرف حرکت میکرد تماشا میکرد.
"اوکی بابا آروم باش من که چیزی نگفتم...!"
سکوت اتاقو فرا گرفت. با شک و تردید بهش زل زده بودم.
" یعنی نمیدی چوب تو آستینم کنن؟"
دستشو از روی سرش برداشتو نشست. هوفی کرد.
"نه بلوندی آروم باش..."
لبخند شیطانیی زد.
" البته شاید بعدا خودم شخصا انجامش دادم..."
پلک چپم شروع کرد به پریدن. خیلی پوکر نگاهش کردم.
"انجوری نگاه نکن حرفمو پس نمگیرم... و تو هم باید تو صف وایسی چون هنوز ارشد موندهه..."
سری تکون دادم " لابد نفر بعدیم پروفسور اسنیپه..."
چهره متفکری به خودش گرفت " مطمئن نیستم هنوز به نفر بعدی فکر نکردم. ولی خوب باید صبر کنم تا کلاسا تشکیل بشه بعد میتونم راجب به بعدی تصمیمبگیرم"
از همون وسط حرفش دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و پقی زد زیر خنده...
منم با تصور اسنیپ در حال کیس با تریس خندم گرفته بود.
"شت فکر کن...منو و اسنیپ توی انبار جاروها... وحشتناکه"
چشمامو بسته بودم و توی دلم میخندیدم ولی شونه ها و شکمم داشت میلرزید از شدت خنده.
"تو چی هستی؟؟ دیگه نمیتونم از مغز لعنتیم بیرونش کنممم...!"
اشکامو که از خنده در اومده بود پاک کردم.
"از اینکه گفتم تو نارحت نشدی که؟"
با پاش لگدی بهم زد.
اخم کرد " کسخل شدی؟راحت باش ... و دیگه همبهمنگوجناب کالینز. تریس صدام کن"
"مطمئنی؟ راحت باشم دیگه؟ "
چشماشو بست و سرشو تکون داد.
منم به تبع سرمو تکون دادن.
*هیچ ایده ای راجب این پسر ندارم...*
با دستش زد به بازوم.
"پاشو آماده شیم و بریم وگرنه فقط به شستن ظرفای صبحانه میرسیم..."_____________________________________
از اول فف تا اینجا از صراحت بعضی از کلمات عذر میخوام...
ولی خوب جور دیگه ای نمیتونم اون حق مطلب رو ادا کنم شرمنده...😂
و اینکه این فف بعضی از جاهاش واقعا قراره کثافت بشه...
میتونین توی خوندن اینفف تجدید نظر کنین😂با عشق فراوان🍻❤
ESTÁS LEYENDO
Dragon's Bride
Fanficسالام به روی ماه نشستهی همتون! این فف بیرون اومده از دل هاگوارتزه ولییی با اندکی تغییرات... مثلا بعضی از شخصیتا و اتفاق هایی که میوفته رو شما تاحالا نه دیدین نه شنیدین! راستی این اولین کار منه پس حمایت کونین :] بوس رو ممه هاتون :)♡