زمانی که با احساس خفگی و گرما چشم باز کرد، اولین چیزی که دید لب وراومده و صورتی دخترکش بود که بین لپهاش فشرده میشد. دخترش به زیبایی اولین صبح آزادی بود. به ظرافت قاصدک و قشنگی آهوی کوچکی که روی چمنهای ترِ کنار رود استراحت میکرد. پوست لطیف گونهاش رو با نوک انگشت لمس کرد و غمگین لبخند زد. آهو کوچولوش نمیدونست گرگ گرسنه ماههاست برای شکار کردنش کمین کرده و پدری که بزرگترین قهرمان زندگیشه در مقابل اون گرگ انقدر ضعیفه که تقلاهاش برای دور نگهداشتنشون از هم مدام بیفایده میمونه.
فقط یک روز برای دیدن این چهرهی معصوم فرصت داشت. فردا چانیول برای بردن کودکش میاومد و بعد از قدم گذاشتن روی جنازهاش آنیا رو از اینجا میبرد. آنیا کوچولوش چه احساسی از دیدن مرگ پدرش پیدا میکرد؟ روح کودکش میمرد و جسم توخالیش رشد میکرد و در نهایت به محض پیدا کردن کوچیکترین فرصت خودش رو میکشت.
زودتر از چیزی که تصور میکرد یه قطره اشک از گوشهی چشمش سر خورد و روی شقیقهاش جریان پیدا کرد. میتونست نوجوانی آنیا رو تصور کنه که تبدیل به دختری قدبلند با موهایی تا کمر شده و بعد از شکار حشرهی جدیدی که برای کلکسیونش توی شیشهی تمیز مربا حبس کرده سمتش میدوئه و با صدای بلند میخنده. موهای بلندش توی باد میرقصه و علفهای بلند باغ به ساق پاهای برهنهاش میخوره.
تصور شیرینی بود اما پارک چانیول درون ذهنش دوید و یه خط قرمز روی منظرهی سرسبز خیالش پاشید. آنیای نوجوان دختری با انگشتهای سوخته و چشمهای بیروح بود که حق پوشیدن دامنهای چیندار رنگی رو نداشت. روزی نبود که بدنش خالی از زخم و کبودی باشه و در نهایت روزی میرسید که تمام آینهها رو میشکست برای اینکه با زخمهای بدنش مواجه نشه. دخترکش انقدر خوششانس بود که اوه سهونی وارد زندگیش بشه تا تکتک زخمهاش رو بپرسته؟
از تصور گذشته فکش منقبض شد و دندانهاش به هم چسبید. سهون با حوصله زخمهاش رو میبوسید، زمانی که حتی خودش هم از جای زخمهای کهنهی روی بدنش نفرت داشت. شیفتگی نگاه سهون زمان نگاه کردن به بدنش انقدر زیاد بود که از یه جایی به بعد دیگه مشکلی با زخمهاش نداشت و زخمهاش رو دوست داشت حتی اگه براش یادآور خاطرات تلخ بودند. آنیای زیبا و ظریفش انقدر خوششانس بود که کسی به عاشقی پدرش وارد زندگیش بشه؟
ناامیدی تمام وجودش رو گرفته بود اما هنوز موجود سمج و جانسختی از انتهای مغزش برای پیدا کردن یه راه جدید برای نجات آنیا تقلا میکرد. توی این بیست و چهار ساعت هیچچیز عوض نمیشد مگر اینکه چانیول میمرد اما نفرتانگیز بودن این مرد به قدری زیاد بود که حتی عزرائیل جرئت نمیکرد از کنارش عبور کنه.
صبح شده بود. آفتاب طلوع کرده بود و پرتوهای پر قدرتش از تار و پود ملافهای که روی سرشون بود عبور میکرد و روشنایی اندکی به پناهگاه کوچیکشون میرسید. لوهان آرزو کرد کاش زمان متوقف بشه. زمان متوقف بشه و بتونه تمام روز با آنیا در کنار سهون مثل یه خانوادهی عادی زندگی کنه اما ممکن نبود. توی این زندگی نفرین شده هیچچیز به کامشون پیش نمیرفت.
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
Action❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...