موسیقی خوشایند سقوط قطرههای درشت باران روی سنگفرشهای خاکستری حیاط و رعدوبرق گاه و بیگاهی که آسمان تیره و دلگیر رو برای چند لحظه به رنگ بنفش درمیآورد، قدرت جاذبهی عجیبی به تخت خواب وسط اتاق میداد که با میزتحریر کمتر از سه قدم فاصله داشت. هر چند دقیقه یکبار ذهن بکهیون از تصویر کلت سوئیسی داخل کتاب سمت دراز کشیدن روی تشک نرم تخت میرفت و بعد با به خاطر آوردن دیروز رعشهی خفیفی به بدنش میافتاد که تمرکزش رو سر جایی که باید میبود برمیگردوند.
تمام دیروز تا زمان طلوع آفتاب توی زیرزمین بود و تمرین تیراندازی میکرد. لویی با همون جدیتی که دستور داده بود «تا کتاب رو تموم نکرده از اتاق بیرون نیا»، دستور داده بود که تا زمانی که یک خشاب 18 تایی گلوله رو بدون لرزش دست شلیک نکرده زیرزمین رو ترک نکنه برای همین از دیروز فقط تونسته بود سه ساعت بخوابه. کمر و مچ دستش درد میکرد و بازوهاش تیر میکشید. پلکهاش از بیخوابی سنگین بود و سرش روی گردنش تلوتلو میخورد اما تا اسم تکتک اسلحهها رو به صورت مصور یاد نمیگرفت حق خوابیدن نداشت.
لعنت به این هوا. نمیتونست زمانی که صدای باران توی این اتاق ساکتش حکمفرما شده و بوی خاک بارون خورده از پنجرهی نیمهباز وارد ریههاش میشه جلوی رخوت بدنش و حرکت پاهاش سمت تخت خواب رو بگیره. فقط سه اسلحهی دیگه مونده بود. لازم بود بخونه؟ چند درصد امکان داشت از بین هفتاد اسلحهای که داخل کتاب ذکر شده بود، درمورد سه اسلحهای که درموردش نخونده سوال بپرسه؟ از گوشهی چشم به تخت نگاه کرد و آه کشید و چند سیلی آهسته به صورتش زد.
باید به خودش میاومد. چند درصد امکان داشت در طول یک هفته شبح خونه متروکهی همسایه مافیا دربیاد و زمانی که به عنوان جاسوس دستگیر شده، پلیس به این نتیجه برسه که قاتل یه پیرمرد مهاجره؟ پس نباید میخوابید.
عمیق و طولانی نفس کشید و با تمرکز چندین بار از روی متن کتاب خوند. حفظ کردن متن کار سختی بود اما سختتر از اون به خاطر سپردن تصویر اسلحههایی بود که به شدت شبیه هم بودند. شاید اگه رنگشون از سیاه یا نقرهای به رنگ دیگه تغییر میکرد نمیتونست تشخیص بده چه نوع اسلحهایه. واقعا لازم بود انقدر سختی بکشه؟ با یه اسلحه هم میتونست تیراندازی یادبگیره. اهریمن سیاه توی آموزش دادنش بیش از اندازه کمالگرا عمل میکرد.
-کلهکیری حرومزاده.
زیر لب زمزمه کرد و با حرصی که به بیدار نگهداشتنش کمک میکرد سه صفحهی آخر رو به پایان رسوند. نفسش رو آزادانه رها کرد. دستهاش رو مثل بال پرنده سمت عقب باز کرد و سینهاش رو سمت سقف بالا کشید. تموم شد. غرولندکنان صندلی رو با باسنش عقب زد. یه قدم بزرگ به سمت تخت برداشت و با قدم بعدی جسمش برای سقوط روی تخت به پرواز دراومد. دقایقی روی تخت به شکم خوابید و اجازه داد صدای بارش باران بهش آرامش بده.
ESTÁS LEYENDO
⌊ Enigma ⌉
Acción❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...