نزدیک به بیست ساعت میشد که مشغول کار بود و با اینکه معده درد به طرز وحشتناکی اذیتش میکرد اما ترجیح میداد نشسته و درازکشیده به پروندهی انیگما رسیدگی کنه. کمکم داشت پردههای سرخ تئاتر کنار میرفت و از موجود مرموز و ناشناختهای که هیچ رد پایی به جا نمیگذاشت رونمایی میشد. روانشناس پرونده، انیگما رو یک فرد جامعهگریز با ضریبهوشی بالا و مبتلا به اختلال شخصیتنمایشی خفیف تشخیص داده بود که نظرش بدون بررسی بالینی اعتبار خاصی نداشت اما میتونست بهشون توی پیشبرد پرونده کمک کنه.
به عقیدهی روانشناس جنایی، انیگما از جلب توجه لذت میبرد و دیدن ناتوانی پلیس بهش حس قدرت میداد. تمام مدتی که خبر ربوده شدن بچهها و پروندهی انیگما محبوبترین خبر رسانهها بود هیچ بچهای دزدیده نشد اما به محض قطع شدن اخبار انیگما یک بچهی دیگه ربوده شد تا انیگما پرقدرتتر از قبل به خبرگزاریها برگرده. روانشناس مدارک جمعآوری شدهی اخیر رو اینطور تحلیل کرده بود که انیگما عامدانه توی دوربینهای مداربسته ظاهر شده و از خودش مدرک به جا گذاشته تا به پلیس دهنکجی کنه.
کیونگسو با نظر روانشناس مخالفتی نداشت اما موافق هم نبود. نمیتونست بر حسب حدس و احتمال، به گفتهها روانشناس تکیه کنه و اساس پرونده رو بر این بذاره که انیگما یک شخص جامعهگریز با اختلال شخصیت نمایشیه اما این احتمال رو گوشهی مغزش نگه میداشت و طی تحقیقات ازش کمک میگرفت. به ساعت مچیش نگاه کرد. دیر وقت بود و حتما جونگین به خونه برگشته بود. دلش نمیخواست تئو رو دوباره با اون پیرزن بدخلق تنها بذاره اما این روزها جونگین شیفتهای چهارده ساعته میایستاد و خودش تمام وقت ادارهی پلیس بود. درست نبود تئو رو برای مدت طولانی توی خونه تنها بذاره.
موبایلش رو از جیبش درآورد و به جونگین پیام داد: «بیداری؟»
انتظار خونده شدن پیامش رو نداشت اما پیام بلافاصله خونده شد و جوابش زود اومد: «آره. کی برمیگردی؟»
«مشخص نیست. فعلا اداره میمونم. تئو خوابیده؟»
چند ثانیه طول کشید تا جونگین براش یک عکس از تئو فرستاد که توی تاریکی، فلش موبایل به صورت خوابآلودش نور داده بود. لبخند زد و سریع تایپ کرد.
«قبل از اینکه بری بیمارستان ببرش پیش مادربزرگ. شیفت کاریت طولانی شده و منم مشخص نیست کی برمیگردم. درست نیست توی خونه برای مدت طولانی تنها بمونه.»
«باشه رئیس.»
لبخند زد و زیر لب زمزمه کرد: «بابت داشتنت من خوشبختترین آدم روی زمینم.»
موبایل رو توی جیبش سر داد و چشمهاش رو با لبخند بست. یک شغل مناسب داشت، با وجود خونهای که خریده بود استرس اجارهی ماهانه رو به دوش نمیکشید، دوستپسر یا بهتر بود اینطور میگفت «همسر غیررسمیش» همیشه یک پرچم سبز بزرگ توی هوا تکون میداد و یک پسر بچه وارد زندگیشون شده بود که میتونست جای فرزندی که نمیتونستند داشته باشند رو بگیره. هر چیزی که یک انسان برای تجربهی سادهترین مفهوم خوشبختی نیاز داشت رو زندگی میکرد و کافی بود انیگما رو دستگیر کنه تا بتونه با آسودگی از داشتههاش لذت ببره.
YOU ARE READING
⌊ Enigma ⌉
Action❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...