⌊♡ ⁶⁷• شکارچی‌ای که شکار شد⌉

2.4K 571 5.5K
                                    

سلام. ^^ این چپتر می‌تونست دو یا حتی سه چپتر باشه اما نمی‌خواستم بد جایی تموم بشه برای همین کامل نوشتم و آپ کردم‌.

خودم که دوستش دارم، امیدوارم شما هم داشته باشید.

بخونید، لذت ببرید و حتما احساساتتون درمورد داستان و کرکترها رو باهام درمیون بذارید. می‌بوسمتون. [دل]

♡♡♡

ابتدا خواست از خودش یک کاغذ به جا بذاره و نقشه‌ی پر خطرش رو توضیح بده اما بعد از مچاله کردن چهار ورق به این نتیجه رسید که نویسنده‌ی خوبی نیست. مقابل دوربین موبایل که ویدیویی از کمر به بالاش ضبط می‌کرد زبونش می‌گرفت و شهامت نداشت نقشه‌ی دیوانه‌وارش رو برای چانیول شرح بده به این دلیل که می‌دونست با مخالفت تواًم با ناامیدی چانیول مواجه میشه. نزدیک به زمان طلوع آفتاب چشم‌هاش رو باز کرد. اتاق هنوز تاریک بود اما نه اون‌قدر که نتونه نیم‌رخ مردی که کنارش خوابیده بود رو ببینه. دست دراز کرد تا زخم کهنه‌ی ابروش رو نوازش کنه، با این حال لمس نکرد. خواب مرد سبک بود و هنوز برای بیدار شدنش زود بود. انگشت‌هاش رو موازی با صورت اهریمن نگه داشت و اجازه داد انگشت‌هاش به مولکول‌های هوایی بوسه بزنند که با صورت چانیول تماس داشتند.

روز موعود رسیده بود. باید دست اهریمن رو می‌گرفت و همراهش روی تیغه‌های گداخته‌شده‌ی شمشیر می‌رقصید. اگه سکوت می‌کرد و بی‌مقدمه سمت تله سوقش می‌داد چانیول هرگز دوباره بهش اعتماد نمی‌کرد و رابطه‌ی خالی از اعتماد محکوم به فنا بود. به این صورت دیگه هیچ‌چیز بینشون درست پیش نمی‌رفت و رشته‌های اندکی که زندگی هزارتکه‌شون رو به هم مربوط می‌کرد پاره می‌شد. نمی‌تونست چنین ظلمی در حق خودش کنه و فرصت یک رابطه‌ی امن با مردی رو از دست بده که کنارش زندگی کمی رئوف‌تر میشد.

اتاق رو بی‌صدا ترک کرد و وارد حمام شد. زیر بغل‌هاش چسبناک شده بود و جوشش عرق از غدد زیرپوستش با گزگز ناخوشایندی همراه بود. کمتر از یک ساعت وقت داشت. باید تا حدودی چانیول رو در جریان نقشه‌اش قرار می‌داد. آب سرد رو باز کرد. تیشرتش رو توی یک حرکت درآورد و گوشه‌ی حمام انداخت. به تمام راه‌های احتمالی‌ای فکر کرد که می‌تونست نقشه‌ی جنون‌آمیزش رو با اهریمن در میون بذاره اما توی تمام سناریوسازی‌هاش، چانیول ازش عصبانی و بیزار می‌شد.

تمام بدنش رو یک‌باره زیر دوش آب سرد برد و با وجود پرش شدید بدنش از سرما، عقب‌نشینی نکرد. قطره‌های آب سرد روی پوست گرمش می‌غلتیدند اما توی خنک کردن گرمای بدنش ناتوان بودند. به اینسو فکر کرد، به جنازه‌هایی که توی دستگاه خردکن تبدیل به خمیر شده و سپس داخل اسید حل شده بودند و در نهایت به این فکر کرد که عاقبت خودش و چانیول بعد از شکست خوردن نقشه‌اش چطور خواهد بود. به بدنش لرز افتاد اما این لرزش از خنکی باران مصنوعی‌ای که روی سرش می‌بارید نبود.

⌊ Enigma ⌉Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang