هیچ راه فراری وجود نداشت. با پای خودش نادانسته وارد میدان مین شده بود و حالا در میانهی راه فهمیده بود یک قدم اشتباه در عرض کمتر از یک ثانیه زندگیش رو نابود میکنه. هیچ راهبلدی جز مرد قد بلندی که ادعا میکرد میتونه از این میدان سالم خارجش کنه به چشم نمیخورد اما راهی که این مرد میگفت از روی لاشهی آدمهایی عبور میکرد که همگی با حیله مرده بودند.
چند ساعت از زمانی که وحشتزده چادر رو ترک کرد و پشت یکی از دستگاههای خاکگرفتهی کارخانه پناه گرفت میگذشت. تپش قلبش کمتر شده بود و بدنش لرزش نداشت اما دلشوره و اضطراب شدید آزارش میداد. آرزو میکرد کاش میتونست تبدیل به ذرات غبار بشه و همراه باد این شهر و آدمهاش رو ترک کنه.
از داخل آینهی شکسته و خاکگرفتهای که کنار ضایعات آهنی کارخانه افتاده بود به چهرهی خودش نگاه کرد. زار و آشفته بود. موهای نامرتبش کمی بلند شده بود و برجستگی استخوان گونهاش به گودی و سیاهی زیر چشمش جلوهی بیشتری میداد. موهای زبر و ریز روی صورتش با ترکیب لب کبودش چهرهی جدیدی ساخته بود که بکهیون باور نمیکرد این چهره به خودش تعلق داره.
از فاصلهی دور دید که شبح همسایه حین حرفزدن با دکتر از چادر خارج شد. دکتر خسته به نظر میرسید و با دستهایی که لکههای خون روش دیده میشد، گردنش رو میمالید. تپش قلبش دوباره شدت گرفت و معدهاش تیر کشید. در این لحظه ترجیح میداد یکی از دستگاههای خاکگرفته و بلااستفادهی این کارخانه باشه تا انسان. این گوشت و خونی که دور استخوان تنیده شده بود و به واسطهی پروتئین و چربیِ متراکمِ داخل جمجمه هدایت میشد چیزی جز ویرانی و نابودی برای کرهی زمین نداشت.
بعد از اتمام مکالمهی دکتر و شبح همسایه، مرد مستقیم سمتش اومد. گامهاش بلند و استوار بود، انگار که برای گرفتن جایزهی صلح نوبل سمت مجری میاومد. دلهره، موجمانند از نوک پا تا شانههاش رو لرزوند و سرش سمت شونهاش خم شد. آینه تصویر رقتانگیزی ازش به نمایش گذاشته بود.
-این معاملهایه که با مانوبان دارم. یک تُن از مواد تولیدشده توسط مانوبان رو براش قانونی از کشور خارج میکنم.
چیزی درون قلبش از ناراحتی عاقبت مهاجرهای بیچاره تکون خورد. با نفرت به کفشهای مات و سیاه مرد خیره شد و دندانهاش رو روی هم فشار داد که حرف نامناسبی نزنه. از تتوی روی دستش که نماد خانوادهی مانوبان بود احساس بیزاری میکرد و چیزی که بیشترین رنج رو بهش میداد این بود که باید میپذیرفت خودش هم بخشی از این تجارت کثیفه.
-از فردا چیزهایی که لازمه توی این حرفه بدونی رو بهت آموزش میدم.
با صدای گرفته زمزمه کرد: «نمیخوام.»
چهرهی مردی که شب ورودش به خانهی متروکه سعی کرده بود جونش رو نجات بده از ذهنش پاک نمیشد. زمانی که فریاد میزد و التماس میکرد که طبق نوبتی که بهش داده شده آخر همه به اون اتاق بره نمیدونست هرگز قرار نیست زنده بیرون بیاد و جز کلیهاش، سایر اعضای بدنش هم قراره از بدنش خارج بشه. اون مرد حتی نمیدونست کسی که سعی داشت راه فرار رو بهش نشون بده جزوی از همین تشکیلاته. چقدر از خودش و تتوی روی دستش احساس بیزاری میکرد.
أنت تقرأ
⌊ Enigma ⌉
حركة (أكشن)❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...