از اولین دیدار با جیهون توی کتابخانه، کابوسهاش برگشته بود. هر شب یک کابوس متفاوت با مضمون تکراری میدید که اشتراک تمامشون در سیاهی دیوارهای شکنجهگاه بود و قدمهای شمرده و آهستهی مردی که با یک پاتیل روغن داغ بهش نزدیک میشد. انگار بدنش فلج شده بود. قدرت تکون دادن حتی یک انگشتش رو نداشت و با چشمهای وحشتزده به مردی نگاه میکرد که مقابلش رسیده بود. صدای جلزوولز روغن داغ با جیغ و گریهی کودک پنجساله ترکیب میشد و زمانی که روغن داغ شبیه آبشار طلایی روی سرش میریخت با وحشتی که باعث درد قفسهی سینهاش میشد از خواب میپرید.
دقایقی نزدیک به طلوع آفتاب، با سردرد وحشتناکی که از پشت حدقهی چشمهاش شروع میشد و توی کاسهی سرش میپیچید چشمهای خوابآلودش رو باز کرد و اولین تصویری که مات و کدر توی تاریک و روشن اتاق دید، چهرهی پسری بود که سمت دیگهی تخت خوابیده بود. پشت چشمهاش سوزنسوزن شد و مغزش برای چند لحظه برفک زد. با کف دستهاش به چشمهاش فشار وارد کرد و چندین بار پلک زد تا تصویر تار مقابلش روشن و واضح بشه.
با بدخلقی سر جاش نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت. دهنش طعم اسید معده میداد و گلوش به طوری که انگار چیز ترش و بُرندهای خورده میسوخت. درد معدهاش قابل تحمل بود اما سردرد شدید بهش اجازهی فکر کردن و مرور آنچه اتفاق افتاده بود رو نمیداد. چطور روی تخت اومد؟ چرا لباس به تن نداشت و مهمتر از همه اینکه جیهون چرا اینجا بود؟ چه کسی در رو براش باز کرد و چرا لباسهای اون رو پوشیده بود؟
بار دیگه سرش رو سمت پسر چرخوند. با پیرهن مردانهی ابریشم یشمی و شلوار مشکی که کمی براش بلند بود به پهلو روی تخت خوابیده بود و اثری از روانداز دیده نمیشد. «روانداز کجا بود؟» در حالی که با استخوان مچ دست به شقیقهاش فشار وارد میکرد از خودش پرسید و تخت رو ترک کرد. با سرگیجهای که اثر جانبی مستی دیشبش بود خودش رو به کمد رسوند و از داخلش یک پیرهن مردانهی خاکستری و شلوار طوسی بیرون کشید.
لباس پوشید و دقایقی چشمهاش رو بست تا تعادلش رو برگردونه و مغز خمارش رو دوباره راهاندازی کنه. رقتانگیز و خجالتآور بود. بخش زیادی از اتفاقات دیشب رو دقیق به یاد نمیآورد اما مطمئن بود با اون مقدار الکلی که توی خونش جریان داشته کارهای معقولی انجام نداده. اگه کمی فکر میکرد میتونست هالههای محو خاطرات دیشب رو پررنگ کنه اما نمیخواست به یاد بیاره. شبی که گذشته بود دیگه برنمیگشت تا اشتباهاتش رو انجام نده و با یادآوری کارهایی که کرد فقط به خودش حس بدی میداد.
اثری از بطریهای پر و خالی نوشیدنیهای الکلی نبود و روی یک قسمت از مبلی که دیشب روش مینوشید لکهی خیس دیده میشد. انگار کسی اون بخش از مبل رو شسته بود. با کمی جستجو موبایلش رو توی درز بین دسته و نشیمنگاه مبل پیدا کرد و همینطور که سمت دیوار شیشهای پنتهاوس اجارهایش میرفت با رئیس آکادمی تماس گرفت.
ESTÁS LEYENDO
⌊ Enigma ⌉
Acción❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...