این چپتر هفتهزار کلمهست. به بیان دیگر دو پارت.
برید حالش رو ببرید ابرکها.
~~~برخلاف انتظارش مهمانی داخل عمارت مانوبان نبود، بلکه مانوبان در فضای آزاد خارج از شهر مهمانهاش رو میزبانی میکرد. درختهای کاج کاشته شده در دور تا دور زمین مستطیلی شکل لباس سفید به تن کرده بودند و دو چادر بزرگ و عریض که ارتفاع زیادی داشتند روی میلههای فرو رفته در زمین استوار بودند. به فاصلهی هر دو متر مشعلهای پایهدار و شعلهور به چشم میخورد که بیشتر جنبهی تزئینی داشت و به خاطر لامپهای آفتابی نور ملایمی تمام چادر که از چهار طرف باز بود رو روشن میکرد.
مهمانی زیبا و مجللی بود اما بکهیون نه به زیبایی موسیقی زنده اهمیت میداد و نه مکان چشمنواز ضیافت سال نو. با فاصلهی اندک از چانیول سمت میز دایرهای و پایهبلندی رفت که لیسا و تهیونگ دورش ایستاده بودند و حین نوشیدن، زیر لب با هم صحبت میکردند. رئیس سابقش توی پیراهن بلند هلویی و کت خز سفید زیباتر از همیشه شده بود. زمانی که به میز رسیدند نیمقدم دورتر از چانیول ایستاد و بدون اینکه ذرهای ضعف نشون بده سرش رو بالا گرفت.
امشب این بیون بکهیون نبود که اعتماد لیسا مانوبان رو جلب میکرد بلکه این کار، وظیفهی شیطان رامنشدنیای بود که با اهریمن دست اتحاد داده بود. در طول مسیر انقدر گوشهی لبش رو زیر دندان نیشش فشار داد تا در نهایت گوشهی لبش به طرز دردناکی پاره شد. این درد میتونست همراه با لذت باشه اگه اهریمن کمی گاردش رو پایین میآورد و فاصلهی بین لبهاشون رو از بین میبرد اما چانیول این کار رو نکرد و با منت گفت: «بهت مشت و سیلی نمیزنم پس خودت یه فکری به حال طبیعی شدن تحت شکنجه بودنت بکن.»
حالا اینجا بود؛ با لب پاره و مچهای کبودی که رد طناب به وضوح روشون دیده میشد. لبخند عمیق لیسا با دیدنشون از بین رفت و کمی طول کشید تا با حالت نچندان دوستانه دستش رو برای دستدادن با چانیول دراز کنه. دست چانیول از جیب شلوارش بیرون اومد اما جای اینکه دست ظریف و زیبای زن که با حلقهی الماس مزین شده بود رو بگیره، دست بکهیون رو گرفت و توی دست لیسا گذاشت.
-کارمون با هم تموم شد.
همزمان که لیسا دست بکهیون رو رها میکرد روی دماغش چین انداخت و دستش رو عقب کشید: «چه غلطی میکنی؟»
-چک ضمانتت رو پس میدم.
نگاه لیسا سمت چادر بالای سرشون رفت و بعد از اینکه با چند نفس عمیق به خودش مسلط شد مصنوعی لبخند زد: «باشه. فهمیدم. دست از مسخرهبازی بردار و فقط بذار امشب تموم بشه. بعد هر کدوم برمیگردیم به زندگی عادی خودمون و هرگز... هرگز دوباره همدیگه رو ملاقات نمیکنیم.»
-کسی که این به اصطلاح «مسخرهبازی» رو شروع کرد تو بودی. من کسی نبودم که جاسوس برای شریکم فرستادم و بعد از پایان کار خواستم از شرش خلاص بشم.
JE LEEST
⌊ Enigma ⌉
Actie❦→ E N I G M ᗩ ←❦ 🕯Cᴏᴜᴘʟᴇs: Cʜᴀɴʙᴀᴇᴋ/ Hᴜɴʜᴀɴ /Kaisoo 🕯Gᴇɴʀᴇ: Rᴏᴍᴀɴᴄᴇ | drαм | Myѕтerιoυѕ | Sмυт | angst وقتی به خونهی جدید اثاثکشی کردم، صاحبخونه میگفت خونهای که پنجرهی اتاقم رو به حیاطش باز میشه سالهاست که متروک و خالیه اما من نیمههای ش...