۲

172 37 6
                                    

27 می  2009

دبیرستان کیونگ بوک

امروز هم مثل بقیه روزها بعد از کلاس همگی مونده بودیم تا درس بخوانیم و ساعت از 6 عصر گذشته بود ، سکوتی که کل کلاس رو فرا گرفته بود با صدای سرفه، عطسه یا افتادن کیف و کتابی روی زمین شکسته میشد. پسرها یه عده داشتن سخت درس میخواندن و یه عده دیگه هندزفری تو گوششون بود و با گوشی هاشون به رادیو یا آهنگ جدیدی که از The Avett Brothers مد شده بود گوش میدادن و حسابی فاز عاشقی میگرفتن. نگاهی به سونگمین انداختم این روز ها حسابی خسته بود بعد از درس دادن به سوجونگ دانش آموز انتقالی جدید از پوسان سرش رو روی کتاباش گذاشته بود و به خواب رفته بود، تا چند وقت پیش بچه ها به خاطر عینک و ارتودنسی هاش اذیتش میکردن ولی حالا شده بود معلم خصوصی همکلاسی ها و با جون دل کمکشون میکرد.

کش و قوسی به خودم دادم و به طراحی زاغ کبودی که وقت نهار از پنجره به چشمم خورده بود و کشیده بودمش  انداختم و لبخندی زدم ، دلم میخواست برم خونه ولی والدینم تا 10 شب نمیومدن خونه و منم کلید رو جا گذاشته بودم پس چاره ای نداشتم جز تو مدرسه موندن و درس خواندن کتاب ریاضیم رو باز کردم و مشغول حل کردن مسئله ها شدم .

ساعت ها گذشت و کلاس کم کم داشت خالی میشد بچه ها رفته بودن من همراه سونگمین و چند نفر دیگه مونده بودیم، سونگمین هنوز خواب بود نگاهی به ساعت انداختم از 9 گذشته بود دیگه وقتش بود بریم، به آرومی تکونش دادم و زمزمه کردم " هی خوشخواب وقتشه بریم خونه بیدار شو" تکونی خورد و چشمهاش رو با نارضایتی باز کرد و با صدایی که از ته چاه درمیومد زیر لب غر زد" گشنمه بریم شام بخوریم" در حالی که وسایلم رو جمع میکردم با خنده سری تکون دادم "باشه میریم دوکبوکی میخوریم" بالاخره رضایت داد و بلند شد .

نمیدونم چرا با اینکه داشتیم با سرخوشی تمام بعد از خوردن چندین پرس غذا برمیگشتیم خونه و میخندیدیم یه حس بد تو وجودم جولون میداد ، احساس میکردم اتفاقی قراره بیفته یا شاید هم چیزی رو جا گذاشتیم تو مدرسه یا مغازه خانم لی با وسواس شروع کردم به گشتن توی کیفم و زیر لب زمزمه میکردم " گوشیم ، جامدادیم ، کیف پولم ، کتابام ، دفترم ، هندزفری هام و عینکم همشون که هستن " سونگمین متعجب داشت نگاهم میکرد " هی ، چی شده؟چیزی جا گذاشتی؟" ابرویی بالا انداختم و کلافه کیفم رو مجدد پشتم انداختم و مرتبش کردم " نمیدونم، یه حس عجیب غریبی دارم " سری تکون داد و به راهمون ادامه دادیم نگاهی به ساعت انداختم از ۱۰ گذشته بود و خیابون یکم خلوت تر شده بود ، هر چقدر جلوتر می رفتیم اون احساس عجیب و غریب جای خودش رو به ترس و دلهره میداد در حدی که دردی رو تو قفسه سینم حس میکردم.

سونگمین با دیدن رنگ پریده من داشت کم کم نگران میشد و حلقه دستش دور بازوم رو محکم تر میکرد با صدایی که خیلی واضح نبود گفت" هیونگ حالت خوبه؟" درست زمانی که میخواستم به سمتش برگردم و جوابش رو بدم با 5 تا مرد هیکلی روبرومون مواجه شدیم، بوی الکل از فاصله چند متری کاملا به مشام می رسید . این اصلا خوب نبود به آرومی دستام رو مشت کردم و ناخواسته با شنیدن صدای خنده های مستانه و چندش آورشون اخمی روی صورتم نشست و دست سونگمین رو گرفتم ، زمانی که میخواستیم مسیر رو عوض کنیم دست زمختی روی شونه هام نشست و کریه ترین صدا توی گوشم پیچید.

What if نسخه فارسیWhere stories live. Discover now