۵

119 28 10
                                    


"راوی هیونجین"

نفسم تو سینه حبس شده بود و ذهنم کاملا خالی از هر فکری بود، نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم فلیکس گرمای بازدمش به تک تک اجزای صورتم داشت برخورد میکرد و ضربان قلبم رو به طرز وحشتناکی بالا میبرد جوری که میتونستم نبض زدن رو تو گوشهام حس کنم; حلقه دستامو دور پاهاش محکم تر کردم و به خودم نهیب زدم تا جمع کنم خودمو، خدای من چرا حس میکنم زمان متوقف شده؟!

ناخواسته چشمامو بستم تا مثل یه ناشی تازه کار به نظر نیام ولی صدای خنده های ریز فلیکس چیز دیگه ای بهم القا میکرد ...

"هیونجین دیگه تمومه، همین لحظه همین جا قراره اولین بوسه عمرت رو تجربه کنی!"

گرمای بازدم فلیکس داشت تک تک سلول های بدنم رو قلقلک میداد درست زمانی که فکر میکردم بالاخره طلسم زمان میشکنه، با صدای سرفه آجوشی جفتمون ترسیدیم و به خاطر گلی بودن زمین تعادلم رو از دست دادم و هر دو روی زمین افتادیم "آخ..." با وحشت نگرانی به فلیکس نگاه کردم که با چهره درهم و قرمز شده از خجالت داشت پشت سرش رو میمالید.

"جفتتون مثل گوجه فرنگی شدین! امان از جوون های این دوره...اومده بودم بهتون سبد جدید بدم اگه دوست داشتین پر کنین" صدای پر از سرزنش آجوشی رو شنیدیم و سعی کردیم بدون چشم تو چشم شدن از روی زمین بلند بشیم ، دستمو سمتش دراز کردم وقتی دستم رو گرفت مثل خودم از خجالت یخ زده بود و میلرزید آروم زمزمه کردم " خوبی؟" سری تکون داد و نگاهی به سر و وضعش انداخت لباسش کامل گلی شده بود جلوی خنده هام رو گرفتم و کتم رو که قبل از چیدن نارنگی ها روی نردبانی کنار یکی از درخت ها گذاشته بودم برداشتم و روی دوشش انداختم .

"میتونیم برگردیم سئول اگه بخوای" فلیکس سری تکون داد سبد ها رو برداشتیم از آجوشی تشکر کردیم و به سمت در ورودی باغ حرکت کردیم "آهای جوون، این برای شما هاست" با صدای آجوشی برگشتم و با پاکت سفید رنگی مواجه شدم با حس شرمندگی در حالی که کمی دستام میلرزید پاکت رو تحویل گرفتم.

نزدیک ماشین که شدیم فلیکس برای لحظه ای برای سوار شدن تردید کرد لبخندی زدم و در رو براش باز کردم "اشکالی نداره کتم نمیذاره روکش صندلی کثیف بشه، اگر هم کثیف شد عیب نداره میبرم ماشین رو کارواش بشین هوا سرده " با شنیدن حرف هام نگاهش رنگ خوشحالی گرفت و با احتیاط سوار شد ، سبد ها رو بردم تا توی صندوق عقب بذارم با دیدن یه ساک مشکی رنگی تو صندوق فکری از ذهنم گذشت سریع محتویات ساک رو چک کردم یه شلوار جین و یه پیراهن مردونه سفید که متعلق به هیونگ بود پیدا کردم با خوشحالی تو ماشین نشستم و لباس های تمیز رو بهش دادم.

برق خوشحالی توی چشماش میتونست یه شهر رو روشن کنه و اون لبخندش کاری میکرد تا دیگه سرمای فوریه رو حس نکنم، لبخندی زدم "تا لباسات رو تو ماشین عوض میکنی من بیرون پاکتی که آجوشی داد رو باز میکنم، قول میدم دزدکی نگاه نکنم" قسم میخورم صورتش به صدم ثانیه هم نکشید که قرمز شد و عصبی خندید به تکون داد سر اکتفا کرد و پیاده شدم حدود 20 قدم از ماشین دور شدم .

What if نسخه فارسیWhere stories live. Discover now