۶

106 27 17
                                    


"راوی فلیکس"

خوشحالی مثل موج های دریا میمونه، ممکنه بره و بیاد ولی تداوم داره! این تداوم زمانی به وجود میاد که کنار کسی که از ته قلبت دوستش داری باشی...مادر بزرگ مرحومم همیشه میگفت " یونگ بوک، معجزه با جادو به وجود نمیاد پسرم; زمانی که با پدربزرگت آشنا شدم لبخند‌هاش درست مثل آفتاب گرم جولای دلگرمم میکرد ...روزی میرسه که کسی وارد زندگیت میشه که ریزترین کارهایی که میکنه هم باعث میشه لبخند مهمون لبات بشه و تا به خودت میای میبینی چقدر برات عزیز شده " حالا میتونم تک تک کلماتی که وقتی 10 ساله بودم و مادر بزرگم تو گوشم زمزمه میکرد رو بفهمم.

هیونجین درست زمانی که فکرش رو نمیکردم پا به دنیام گذاشت، زمان طولانی رو به عنوان یه فرد ناشناخته بی چهره پشت دروازه قلبم اتراق کرد و ذره ذره شجاعت تقه زدن به دروازه رو پیدا کرد و حالا با چهره مثل مهتاب سرش رو بالا گرفته و تو دنیام قدم میزنه و با کوچه پس کوچه ها آشنا میشه. کلمات نمیتونن احساساتی که تو وجودم در جریان هستن رو توصیف کنن ولی هیونجین توانایی اینو داره که مثل یه کتاب صفحه به من رو بخوانه و از بر بشه، مثل نتهای موسیقی بهم زندگی ببخشه، مثل یه عکس به خاطرم بیاره و مثل یه بیت شعر روی بوم نقاشیش جاودانه ام کنه.

بعد از خواندن نامه پسرها در حالی که عروسک لاما رو بیشتر تو بغلم فشار میدادم با چشمهایی که به خاطر اشک تار میدیدن نگاهی بهش انداختم شونه هاش بی صدا میلرزید و نامه رو تو دستش نگه داشته بود، حس قدردانی و افتخار سراسر وجودم رو گرفته بود اون 4 نفر بدون اینکه بفهمیم دست به یکی کرده بودن تا اولین قرارمون به پررنگ ترین و زیباترین خاطره تبدیل بشه...اون بازه زمانی که به خودمون جرئت نزدیک شدن بهم رو نمی دادیم و از دور همدیگه رو تماشا می کردیم و تو عالم رویا کنار هم سپری می کردیم مثل یه پیله کرم ابریشم میمونه که امروز با اولین قرار سر باز کرده و یه پروانه ازش خارج شده; لبخندی زدم و اشک هاش رو پاک کردم و لبخندی زدم "بیا از لحظه لذت ببریم هیونجین"

لحظه‌ای که با اون چشمهای قرمز بهم نگاه کرد و لبخندش رو بهم هدیه داد سد مقاومتم شکست ، هر چقدر بهش نزدیک تر میشدم ضربان قلبم بالاتر می رفت و پروانه های وجودم دیوانه وار پرواز میکردن، حس نگرانی به جونم افتاده بود ولی نمی خواستم بهش توجه کنم; یواش یواش میتونستم گرمای بازدم هاش رو که به صورتم میخورد رو حس کنم آدرنالین تو رگ هام جاری شده بود و لرزشی رو تو دستام حس میکردم چشمام رو بستم و اجازه دادم لب هامون همدیگه رو لمس کنن با اولین لمس حس برق گرفتگی و سرمایی کل وجودم رو به لرزه انداخت و برای چند لحظه ضربان قلبم متوقف شد درست زمانی که میخواستم عقب بکشم دستهاش رو پشت گردنم حس کردم و کنترل اولین بوسه رو بدست گرفت .

با عمیق تر شدن بوسه میتونستم تضاد سرما و گرمای وجودمون رو با تک تک سلولهام حس کنم، هیونجین مهتاب و من آفتاب لمس لب های نرم و حریص بودنم برای کشف نقطه به نقطه وجودش حس جدیدی بود که نمیخواستم تموم بشه و یکی از قشنگ ترین لحظاتی بود که تو گنجه خاطراتم میخواستم به صورت ابدی حفظش کنم، درست مثل یه عتیقه با ارزش که تو موزه ملی نگهداری میشه.

What if نسخه فارسیTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon