۱۰

134 20 28
                                    


"راوی هیونجین"

وقتی پسرها به پیامم جواب دادن لبخندی زدم و شروع به رویا پردازی درباره شبی که پیش رو داشتیم کردم، این چند روز فقط دنبال راهی بودم تا برای بهتر شدن حالش کاری انجام بدم و با دیدن پوستر تبلیغاتی که گوشه خیابون به خاطر بارون بهاری خیس شده بود فکری به ذهنم رسید.

با کمک هیونگ ها برای امشب برنامه ریزی کردیم و باید اعتراف کنم تظاهر کردن به اینکه همه چیز عادیه و اصلا ذوق زده نیستیم خیلی سخته!!!!تو این مدت هر کسی به روش خودش کنارمون بود و در عین اینکه بهم برای کنار اومدن با اتفاقی که افتاده فضا و‌ زمان میدادیم، نمیذاشتیم حس تنهایی بهمون القا بشه...

محمود درویش تعریف جالبی از عشق داره " تو در حال کشتن من و تلاش برای زنده نگه داشتن منی و این خود عشقه!"

وقتی که عمیقا به اهمیت وجود فلیکس تو زندگیم فکر میکنم متوجه میشم که خیلی از اولین ها رو باهاش تجربه کردم، این پسر مثل یه موهبت درست تو تاریک ترین روزهای زندگیم آهسته و پیوسته وارد دنیایی شد که بوی رنگ روغن و گرد و خاک میداد .

با صبوری تمام تک تک احساسات پراکنده‌ام رو سر و سامون داد...درست مثل کتابخونه ای که به خاطر یه زمین لرزه چند ریشتری تمام قفسه هاش بهم ریخته، عاشقانه دونه دونه کتاب ها رو برداشت و ماهرانه تو قفسه ها چید و شد همون دلیلی که با ذوق دیدنش به خواب برم و بیدار بشم.در برابرش به حدی احساس مسئولیت میکنم که میخوام به هر قیمتی شده از روح و قلبش جوری محافظت کنم انگار داره تو سینه خودم میتپه، اون لایق آرامش و خوشبختی.

فلیکس کلید‌دار و صاحب قلب منه و بخشی از وجودم رو پیش خودش به گروگان گرفته و هیچ شکایتی از این بابت ندارم.

اینکه یه روزی به خودت میای میبینی کسی وارد زندگیت شده که هر لبخندش میتونه زمان رو برای قرن ها متوقف کنه خیلی خنده داره! آپولوی من لبخند هاش به زیبایی طلوع و غروب آفتاب میمونه همونقدر زیبا و نفس گیر... چقدر دلتنگ شنیدن صدای خنده هاش و دیدن برق تو چشماش موقع خندیدنم...

وقتی تو چشماش نگاه میکنم میتونم آینده رو ببینم، میتونم عشقی رو که روز به روز بزرگتر و عمیق تر میشه ببینم ...مهم نیست چه احساسی دارم و چی پیش میاد تا زمانی که میتونم چشم‌های کهربایی و گرد جاودانگی روی گونه هاش رو ببینم حالم خوبه و احساس خوشبختی میکنم.

هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که روزی برسه بخش هایی از وجودم رو بشناسم که از وجودشون بی خبر بودم، شبی که تو وجود هم حل شدیم قسم خوردم که به دوست داشتنش ادامه بدم.

با قطع شدن صدای آب از فکر و خیال در اومدم و با لبخند منتظرش شدم تا ببینمش، وقتی با اون گونه های گل انداخته و موهای بلند خیس از اتاق بیرون اومد احساس کردم پروانه ها توی دلم قیام کردن و قلبم چنان با هیجان تو سینه ام میکوبید انگار که میخواد فرار کنه.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 16, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

What if نسخه فارسیWhere stories live. Discover now