۹

103 20 10
                                    

"راوی فلیکس"

تصویر جونگین در حالی که بی جون تو بغل آتش نشان ها از بین خرابه های کافه بیرون کشیده شد قرار نیست هیچ وقت از ذهنم خارج بشه، دستش زخم عمیقی داشت و دوده پوست سفیدش رو کدر کرده بود.

به قدری با آرامش چشمهای درخشانش رو بسته بود که انگار با فرشته مرگ دوست صمیمی بوده، دست چپش رو مشت کرده بود و چیزی رو سفت نگه داشته بود... با دستهای لرزون سعی کردم گره دستش رو باز کنم و با عکس مچاله شده نیمه سوخته ای مواجه شدم، اون لحظه دیگه پاهام تحمل اینکه سرپا نگهم دارن نداشتن و اجازه دادم شکستن رو تجربه کنم.

درسته، جونگین برادر کوچولوم با تمام وجودش از تنها یادگاری من و هیونجین محافظت کرده بود...برای بیان احساساتم نمیتونم از کلمات استفاده کنم، ولی قلبم مچاله شده بود و دائما داشتم خودمو سرزنش میکردم به خاطر اینکه زودتر از کافه رفتم و حالا خودمو یه موجود خودخواه میدیدم که برای چند ساعت خوش گذرونی با دوست پسرش از عزیزش، رفیق و برادر کوچکش غافل شده.

بزرگترین کابوس زندگیم به واقعیت تبدیل شده بود و نزدیک ترین فرد بهم رو از دست داده بودم، ترس و خشم دو حسی بودن که کنترل وجودمو به دست گرفته بودن .

میتونستم سنگینی باری رو روی دوشم حس کنم ولی قلبم هزار تیکه شده بود و تمام صداهای اطرافم خاموش شده بودن و تنها چیزی که میتونستم به وضوح ببینم جسم بی جانی بود که چند ساعت پیش با هیجان وارد آشپزخانه شده بود و جعبه ای رو روی پیشخوان گذاشته بود، اون چشم های روباهی براقش رو نمیدونستم برای آخرین بار قراره ببینم.

دلم میخواست داد بکشم و هر جوری شده زمان رو به عقب برگردونم ولی نه توانش رو داشتم نه قدرت ماورایی...حس مجرمی رو دارم که گناه کبیره ای رو مرتکب شده و حالا داره تو جهنم تنبیه میشه.

چرا؟ چرا باید چنین اتفاقی می افتد؟ چرا اونجا نبودم تا ازش مراقبت کنم؟ چرا این بچه؟

اصلا میتونم از این مرحله گذر کنم؟ با خاطراتی که همیشه برام زنده میمونن باید چکار کنم؟ من انسانم و ققنوس نیستم که با خاکستر شدنم قوی تر متولد بشم...

صدای هیونجین مثل یه زمزمه از ته چاه به گوشم میرسید انگار سعی داشت کاری کنه تا از سکوتی که تو دنیام حکمرانی میکرد خلاصم کنه، چشمام تار میدید همه چی رو و فقط هاله ای از افرادی رو میدیدم که دارن اطرافم حرکت میکنن، تنهایی...من تو این دنیا تک و تنها گیر افتاده بودم.

از بین رفتن کافه با تمام خاطرات و انرژی خوبش در برابر از دست دادن جونگین برام بی ارزش بود، شدیدا نیاز داشتم تا معجزه بشه یا اگر خوابم و اسیر چنگال هیولای کابوس شدم هیونجین هیونگ بیاد و نجاتم بده.

با حس سوزشی تو صورتم تکونی خوردم و صداها و همهمه های اطرافم برام واضح تر شدن و با باز کردن چشمهام دیدمشون، چشمهای نگران و غمزده چان هیونگ رو دیدم که داشت نگاهم میکرد و دستشو روی شونه هام فشار میداد.

What if نسخه فارسیWhere stories live. Discover now