۴

125 36 9
                                    

"راوی هیونجین"

با کمک هم آشپزخونه رو تمیز کرده بودیم و به درخواست فلیکس به سالن اومده بودم تا آماده بشه، زمانی که از آشپزخونه بیرون اومدم با سالن خالی مواجه شدم نفس راحتی کشیدم و ماسکم رو در آوردم توی سالن قدم میزدم و با دقت به جزئیات دکوراسیون داخلی دقت میکردم; از چیدمان میزها گرفته تا قفسه کتاب ها و دیوار پر از پولوراید که از بدو ورود نظرم رو جلب کرده بود حالا میتونستم با دقت بیشتری به تک تک عکس ها نگاه کنم، اون دیوار خاطرات آدم های زیادی رو به رخ میکشید لبخندی زدم و نظرم به عکس فلیکس کنار هیونگش در حالی که با شادی وصف ناپذیری به دوربین نگاه کرده بودن و به تابلوی کافه اشاره میکردن جلب شد" اون عکس رو چند دقیقه بعد از نصب تابلو کافه گرفتیم."

با شنیدن صدای گرمش به سمتش برگشتم پلیور آبی رنگش رو با شلوار سفیدی ست کرده بود و موهای نیمه بلندش رو حالت داده بود، میتونستم رگه های خجالت رو توی صدا و گوش های قرمزش به وضوح حس کنم " حالا که خوب فکر میکنم شب اولی که دیدمت موهات کوتاه بودن اما الان بلند شدن " خنده عصبی کرد و دستی پشت سرش کشید " بهت میاد فلیکس " جلو رفتم و به دیوار اشاره کردم " ایده قشنگیه" از این فاصله میتونستم کک و مک هایی که ناشیانه سعی کرده بود بپوشونه رو ببینم به خاطر این نزدیکی نمیتونستم ضربان قلبمو کنترل کنم عین یه بچه 2 ساله هیجان زیادی داشتم، سرش رو پایین انداخته بود و موهاش صورتش رو پوشونده بودن زمانی که خواستم دستم رو سمتش ببرم با شنیدن حرفش متوقف شدم "میگم...میشه باهم عکس بگیریم و روی دیوار بذاریمش؟" در حالی که فکر میکردم پشت سرش رفتم و دستامو سمت موهاش بردم، با لمس نرمی موهاش لبخندی زدم و موهاشو با کش مشکی رنگ دور مچ دستم جمع کردم; کاملا بی حرکت و ساکت ایستاده بود روبروش ایستادم و چتری هاشو مرتب کردم با اون چشمهای براقش بهم با بهت نگاه میکرد نگاهی به دیوار انداختم " فلیکس، فکر نکنم درست باشه... میدونی این زخم... خیلی ها مثل من ممکنه بیان جلوی دیوار تا با دقت ببینن عکس ها رو... نمیخوام سرزنش بشی!" با نشستن دستش روی شونه ام به سمتش برگشتم با اخم نگاهم میکرد و دیگه خبری از رگه های خجالت و بهت توی چهره اش نبود; صداش دورگه شده بود " زمانی که ماسکتو در آوردی حتی متوجه وجود اون زخم نشدم، تو زیبایی چه ظاهری چه باطنی! قشنگ ترین بخش آشنایی ما اینجاست که درست زمانی اومدی تو زندگیم که حتی دنبالت هم نمی گشتم... بیا عکس بگیریم، مگه حرف بقیه مهمه؟"

اشتیاق توی چشماش باعث شد موافقت کنم صدای خنده هاش توی گوشم پیچید به سمت پیشخوان رفت و دوربین پولوراید رو برداشت " خب، کجا دوست داری عکس بگیریم؟ " نگاهی به اطراف انداختم به کتابخانه اشاره کردم .

کتم رو در آوردم روی صندلی انداختم " تو کتاب دوست داری؟" همونجور که سعی داشت دوربین رو تنظیم کنه سری تکون داد " من عاشق کتاب و بوی کتابم" با شنیدن حرفش لبخندی زدم و فکری به ذهنم رسید "میدونستی کلمه ای به اسم Vellichor هست که به اون حس آرامشی که از بوی کتاب و کتابخانه میگیری؟" با لبخندش سری تکون داد و پیش هم ایستادیم میتونستم بوی وانیل و شکلات رو که کل حواسم رو درگیر کرده بود حس کنم، نگاهی بهش انداختم نیم رخش وقتی میخندید آرامش و امنیتی رو بهم هدیه میداد که سالها بود فقدانش رو حس میکردم.

What if نسخه فارسیWhere stories live. Discover now