تهیونگ الوده به عشق
نامه سوم
دلیل هر لبخند تهیونگت!
تو یادت نیست ولی من خوب همه چیز رو به یاد دارم،اون روز هایی که بیست سوالی توی بیمارستان راه می انداختم تا فقط بتونم یکم لحظه هات رو پیدا کنم و بفهمم چرا مخروبهِ کلبه ای بیمار روی کلبه جنگلی زندگیت نشسته و توان نفس کشیدن رو از لا به لای درز های خونه صلب کرده.هر کلمه ای که از دنیات وارد دنیام می شد،اشک می شد و به روی گونه هام میریخت،درد می شد و به دور قلبم می پیچید.وقتی که فهمیدم از سن کم یادگرفتی که لحظه هارو بشماری و واسه کمی بیشتر زندگی کردن چقدر نیاز به قرص و اسپری داری،علت اینکه همه حرف های امیدوار کنندت در نهایت وصل می شدن به ناامیدی محض رو فهمیدم.غم، خون شد و توی رگ هام جریان پیدا کرد وقتی که فهمیدم از اون لبخند درخشان کودکیت فقط خط هایی به جا مونده تا شاهد خوشحالی از دست رفتت بمونند.کاش نمی فهمیدم ولی دکتر حرف تلخی زد، گفت:شریان قلبی ریوی و بدن ضعیفش هر روز به مرگ نزدیک تر و از امید دورترش می کنه. کاش اون لحظه تهیونگت کر بود و تو با حرکت های دستت دوست دارم قشنگی بهم می گفتی ولی به جاش قطره قطره غم خون شد و توی قلبم رفت، اشک شد و از چشمم پایین ریخت.خانم پیری لبخند غمگینی به صورتش بود وقتی از تو می گفت. نگاهش رو هیچوقت روی چشم هام پیدا نکردم ولی تعریف می کرد که اولین باری که تو رو دیده یه پسر بچه ده ساله خندون بودی،پسر مهربون و شیطونی که از ترس کم بودن نفس دست از ورجه وورجه برداشته بوده و به جاش برای ادم بزرگا شیرین زبونی می کرده. ولی حتی اون خانم پیر هم از لبخندی گفت که رفته رفته گم شده و به جاش هاله ناامیدی قلبت رو احاطه کرده.تو یادت نیست ولی من غم توی قلبم ماسید،غم به چشمم رخنه کرد و قطره قطره پایین ریخت...
تهیونگ غمگینت____________________________
ناکس صحبت می کنه🙂
سلام به همگی
بعد از کلی زمان طولانی دوباره برگشتم کنارتون و این بار قراره که بمونم🙂♥️
خب همون طور که نمی دونید این داستان شخصیت های اصلیش تهیونگ وجونگ کوک نیستن و اول هم قرار بود اسم خودشون باشه ولی نمی دونم چرا تصمیمم عوض شد😂
ولی خوشحالم که کنارم می مونید تا این قصه کوتاه شروع بشه و به پایان برسه. قول میدم وحشتنااک قوی برگردم کنارتون
بوستون دارم
آدرس دیلی من:
https://t.me/nachybrain
YOU ARE READING
Dor
Fanfictionمی نویسم برای تو! برای تویی که کیلومتر ها دور تر به نظر می رسی🙂 و من اینجا تنها خون های جاری شده از چشم هایم را با گوشه لباسم پاک می کنم و می نویسم. همچنان برای تو برای تویی که فاصله دار از من میان گل ها نشسته ای... بدون آغوشم؟بدون نفست؟ کاپل:تهکو...