part 15

120 35 3
                                    

چشم که باز کرد سنگینی چیزی سینه اش رو فشار میداد خودش رو کمی عقب کشید و با دیدن سینه محکمی که زیر دستش قرار گرفته بود نفس توی سینه اش حبس شد با احتیاط سرش رو بالا برد انگار میترسید اگه یهو نگاه کنه

شخص دیگه ای بجز متین رو اونجا ببینه و بالاخره با دیدن صورت متین که توی خواب کودکانه تر هم شده بود نفس راحتی کشید
متین از برخورد نفس گرمش به سینه اش قلقلکش شد و کمی تکون خورد و یونگی  بلافاصله جلوی دهنش رو گرفت که بیدارش نکنه

نباید بیدار میشد چون مطمئن بود اگر بیدار میشد بلافاصله از آغوشش به بیرون تبعید میشد و دیگه هرگز اجازه پیش آوردن همچین موقعیتی رو به یونگی نمیداد

از بیدار نشدنش که مطمئن شد با خاطر جمعی لبخند زد و خیره چهره غرق خوابش موند تا امروز همیشه یه ترس گوشه ذهنش بود اگر متین این دنیا متین خودش نبود اگر باهاش فرق داشت اگر... اگر... و هزار تا اگر دیگه گوشه ذهنش ساخته بود که اشتیاق دیدن متین رو زهر میکرد و مانع از وجود حس خوب تو وجودش میشد اما اون دیشب به وضوح دیده بود متین هنوزم متین خودش بود

همون که وقتی میترسید به جای گریه زاری هارت و پورت میکرد و وقتی به چیزی گند میزد مثل یه پاپی کیوت خوردنی میشد که کسی دلش نمیومد چیزی بهش بگه عمیق بو کشید و حتی هنوز همون بو رو میداد متینش هنوز همونی بود که با وجود تنفرش از کسی وقتی به کمک نیاز داشت نگران میشد و از جون براش مایه میذاشت و اصلا براش اهمیت نداشت ادم مقابلش دوست بود یا دشمن

متینش هنوز همون بود و این خیالش رو راحت میکرد همه حس های بد رو از وجودش می‌شست و باعث میشد حس کنه دوباره میتونه زندگی کنه دوباره میتونه عاشقی کنه متینش براش یه راه دیگه برای از اول عاشقی کردن در نظر گرفته بود همین بود که میگفت این عشق هیچوقت خسته کننده و تکراری نمیشه

سرش رو کمی عقب گرفت و به صورت غرق در خواب متین زل زد چشماش بسته بود و سایه مژه های بلندش روی گونه های نرمش افتاده بود دلش میخواست لپاشو گاز بگیره اما متاسفانه نمیتونست چون اگر متین بیدار میشد رسما بدبخت بود حتی دیشب هم وسط درد به زحمت تونسته بود با هوس گاز گرفتن گونه های نرمش مقاومت کنه

یاد دیشب تو وجودش ولوله انداخت متینی که با وجود نفرتش با وجود اینکه با توپ پر برای دعوا اومده بود اما بازم نگرانش شده بود و مدام میگفت چکار کنم که خوب شی باعث میشد قلبش انقدر تند بتپه که چند تا تپش رو جا بندازه.

مبین گفته بود متین ازت متنفره و یونگی نمیدونست چطور باور کنه وقتی مطمئن بود وجود این بشر نفرت ورزیدن رو بلد نیست متین نهایتا میتونست وانمود کنه از کسی بدش میاد اما تنفر...

صدای در باعث شد سریع از فکر بیرون بیاد و سمت در بپره اما برای هر گونه "ساکت باش متین تو بغلم خوابیده" گفتنی دیر شده بود چون مبین هنوز کامل وارد نشده با صدای بلند اعلام کرد:

hurt like hell new versionWhere stories live. Discover now