part 68

124 36 6
                                    

کلافه برای بار هزارم شماره مبین رو گرفت جواب نمیداد و این کم‌کم داشت نگرانش میکرد بجز نگرانی بابت اینکه شاید انقدر ازش ناراحت بود که جواب نمیداد حالا نگرانی حال بد مبین که حسش میکرد هم بهش اضافه شده بود هنوز داشت بوق های ازاد رو میشمرد که صدای زنگ در بلند شد با امیدواری تماس قطع کرد و سمت مانیتور رفت امیدوار بود مبین باشه اما با دیدن یونگی همه امیدش پر کشید بدون حرف در رو باز کرد و باز شماره مبین رو گرفت اینبار بعد از بوق سوم بالاخره مبین جواب داد
- الو
- اوه خدا روشکر چرا جوابم رو نمیدی؟
مبین سکوت کرد از اون سمت خط بجز صدای نفس های نامنظمش صدایی شنیده نمیشد اما متین کاملا میتونست احساسش رو حس کنه پس اروم پرسید:
- قبول نکرد حرفات رو بشنوه؟
صدای لرزون مبین نشون میداد چرا یکم قبل سکوت کرده بود
- بدتر از اون گوش کرد و بعد ردم کرد
سعی کرد به برادر گریونش دلداری بده
- انتظار که نداشتی به این راحتی قبول کنه تو بودی انقدر راحت خودت رو میبخشیدی؟
یکم مکث کرد و بعد خیلی منطقی اما محزون جواب داد:
- نه
- بهش یکم وقت بده عصبانیتش فروکش کنه بعد بازم برو باهاش حرف بزن
صدای برادرش وقت گریه مثل یه بچه کوچیک شده بود که مادرش باهاش قهر کرده:
- دیگه نمیخواد بهم گوش بده دیگه اصلا نمیخواد منو ببینه
صدای زنگ در بالا نشون میداد یونگی بالاخره رسیده در حال حرف زدن سمت در رفت و در رو باز کرد و بعد از اینکه با سر جواب سلام یونگی داد دوباره با مبین حرف زد:
- نمیدونم به هر حال که باید یه جوری دلشو به دست بیاری
- اما چجوری
متین جوابی برای این سوال نداشت واقعا نمیدونست به دست آوردن دل کسی ممکنه چجوری باشه نگاهش سمت یونگی برگشت که داشت خریدهاشو روی کابینت میچید و بعد گفت:
- تنهاش نذار توجهت رو بهش نشون بده و اینکه دوسش داری حتی اگه وانمود کنه خوشش نمیاد و نمیخواد ببینه ولی بازم شک نکن اگه کارت از ته دل باشه دلش برای این کارات میلرزه
- اوه فکر میکردم رابطه ات با دوست پسرت اصلا هم عاشقانه نیست اما انگار اشتباه فکر میکردم
یونگی بیخیال خالی کردن کیسه آخر به متین نگاه کرد و باهاش چشم تو چشم شد متین کلافه صدای ولوم گوشی کم کرد و سر مبین غر زد:
- میشه تا یه چیزی میشه به دوست پسر کوفتی من اشاره نکنی اصلا تقصیر منه دارم کمکت میکنم
- خیلی خب باشه ناراحت نشو بهم کمک کن بگو چطوری توجهش جلب کنم
یونگی بازم برگشته بود سرکارش حالا همه کیسه ها رو خالی کرده بود و داشت سبزیجات رو میشست البته که هر کاری میکرد بجز نگاه کردن به متین. متین آهی کشید و خودش رو روی کاناپه انداخت و در حال بالا زدن موهای بلندش از صورتش گفت:
- نمیدونم هر کاری که دوست داشتی بکنی ولی چون من بودی نمیتونستی رو الان آزادانه انجام بده اینبار خودت رو بهش نشون بده مثلا براش آهنگ بساز
- آهنگ که زیاد ساختم ولی برای لیریکش کمک میخوام کی بیکاری بیام بهم توی لیریکش کمک کنی؟
- همین الان بیا با یونگی بهت برای ساختش کمک میکنیم
با بردن اسمش بالاخره نگاهش سمت متین برگشت متین یه نفس راحت کشید و به صدای مبین گوش داد:
- یونگی اونجاست؟
- آره تازه اومد فکر کنم میخواد شام بپزه مواد اولیه خریده پس زود خودت رو برسون
مبین واقعا یه مرد ایرانی بود چون با شنیدن حرف غذا فوری گفت:
- باشه خودمو میرسونم قبلش میرم استدیو سیستمم رو بیارم
قبل از قطع کردن از جا بلند شد و سمت یونگی رفت و در همون حال جواب داد:
- باشه موقع رانندگی دقت کن مبینمت
- بای
تماس رو بدون جواب خداحافظی قطع کرد و بدون حرف به کانتر تکیه داد و به یونگی نگاه کرد یونگی آخرین کلم شسته شده رو توی ظرف انداخت و بعد هر دو دستش به کانتر تکیه داد و با لبخند به متین خیره شد توی این حالت تکیه دادن هر دوشون قد یونگی بلند تر از متین به نظر میرسید
- نمیخوای بهم خوش آمد بگی؟ حتی اومدم داخل بهم سلام نکردی... وایسا ببینم تو کشور شما رسم نیست آدم وقتی دوست پسرش از راه میرسه با بوسه ازش استقبال کنه؟
متین رسما شوکه شد فکر میکرد یونگی بخاطر اشاره مبین به دوست پسرش ازش دلخوره امام الان حتی در مورد این کلمه شوخی میکرد؟ با خجالت لباشو جمع کرد و نق زد:
- کی گفته تو دوست پسرمی؟
یونگی از حالت کیوت خجالت کشیدن متین خنده اش گرفت خودش رو روی کانتر کم عرض آشپزخونه جلو کشید و فیس تو فیس با متین گفت:
- اگه نیستم پس اینجا چیکار میکنم؟
متین از چشم تو چشم شدن با یونگی فرار کرد و بازم زیر لبی نق زد:
- همینو بگو اینجا چیکار میکنی؟
یونگی کانتر رو دور زد درست کنار متین ایستاد بازوش رو گرفت و مجبورش کرد اونم بایسته و بالاخره تفاوت قدی واقعیشون معلوم شد موهای متین رو از صورتش کنار زد و در حال مرتب کردنشون گفت:
- اومدم اینجا که بالاخره بعد از کلی مدت اولین قراری که بهت قول داده بودم رو داشته باشیم
خیلی واضح سرخ شدن گوشای متین رو دید اما متین اگر زیر بار خجالت کشیدنش میرفت که متین نبود پس با حالت عنق نق زد:
- کی آخه واسه اولین قرار تو خونه آشپزی میکنه؟
یونگی موهای متین رو رها کرد و همه اون ابریشم های سیاه مثل آبشار بازم روی صورتش ریخت انگار بعد از حموم حوصله سشوار کشیدن نداشت و موهاش همون طور که یونگی دوست داشت فر شده خشک شده بود
- راستش من قرار نیست آشپزی کنم اونی که آشپزی میکنه تویی من فقط یه گوشه وایمیستم نظارت میکنم و بهت یاد میدم ک چطور باید درستش کنی
- یااا این حتی بدترم هست من اصلا آشپزی بلد نیستم
یونگی خندید دست متین رو گرفت و اون رو همراه خودش به آشپزخونه برد وسط آشپزخونه رهاش کرد و دنبال پیشبند رفت و بعد با پیدا کردنش سمتش برگشت و در حال بستن پیشبند برای متین جواب داد:
- همین الان بهت گفتم که من یادت میدم باید یاد بگیری چون قراره برای سه هزامین روز با هم بودنمون برام غذای مورد علاقه ام رو درست کنی
پشت سر متین ایستاد و در حال بستن پیشبند به اندامش نگاهی کرد و به شوخی ضربه کوتاهی به باسنش زد و گفت:
- با این پیش بند فکر کنم باید بدون شلوار اینور اونور بگردی که یه قرار اول درست حسابی از توش در بیاد
متین بخاطر ضربه و حرف خجالت آور یونگی اعتراض کرد:
- یاااا واقعا باید با این کینکای عجیب و غریبت خجالت بکشی
یونگی افکارش رو پشت خنده اش پنهان کرد خودش رو از کانتر بالا کشید و در حال نگاه کردن به متین توی ذهنش جوابش رو داد "ولی من توی اون دنیا هیچ وقت بخاطر کینکای عجیب و غریب تو سرزنشت نکردم" ذهن متین هم درگیر بود پس متوجه درگیری ذهنی یونگی نشد ذهن متین هنوزم پیش اون ضربه یکم پیش یونگی به باسنش جا مونده بود خب شاید اگر به یونگی میگفت اون کارش دلش رو لرزونده یجورایی یه منحرف روانی به نظر میرسید پس فقط با یه ذهن درگیر از افکارش که تکرار اون ضربه رو میخواست فرار کرد:
- اوووم خب الان باید چیکار کنم؟
یونگی نگاهی به اطراف کرد تا از فکر دربیاد و بعد انقدر گیج بود که حتی متوجه نشد متین بدون مخالفت بیشتر قبول کرده براش آشپزی کنه فقط دستور پخت رو گفت:
- اول باید گوشتا رو سرخ کنی
- اوهوم باشه... چطوری؟
یونگی خندید از روی کابینت پایین پرید و بعد یه ماهیتابه از توی کابینت برداشت روی اجاق برقی گذاشت و زیرش رو روشن کرد و بعد کنار کشید و گفت:
- اول باید روغن بریزی...
متین گیج به مواد اولیه ای که روی کابینت چیده شده بود نگاه کرد یونگی سرش تشر زد:
- متین آدم باش اون شیشه که یه لوله دراز روش داره ظرف روغنه فقط اونو بریز توی ماهیتابه برای بعدت میگم همیشه باید مراقب باشی ماهیتابه خشک باشه و یه کوچولو هم داغ شده باشه اگه خیس باشه ممکنه روغن بپاشه تو صورتت
متین بدون هیچ حرف اضافه ای شیشه روغن برداشت و توی ماهیتابه روغن ریخت یونگی بازم توضیح داد:
- همین قدر بسه تصمیم نداریم تو ماهیتابه دریاچه روغنی درست کنیم همین که کل سطح ماهیتابه رو بپوشونه کافیه بعدا اگه دیدیم روغن کم شده میتونیم اضافه کنیم... حالا باید گوشتا رو بریزی داخل روغن با احتیاط فقط آروم بذارش توی روغن اگه یهو بندازیش روغن میپاشه روت و میسوزی شعله هم کم کن تا آروم بافت داخلشم بپزه
متین کاری که ازش خواسته شده بود رو انجام داد و مطیعانه یه گوشه ایستاد یونگی اصلا این حالت مطیع متین رو دوست نداشت وقتی انقدر آروم و بدون نق زدن هر کاری که میخواست رو انجام میداد تنها کاری که میتونست بکنه تصور کردن متین مطیع در حال اطاعت از اون مردک وحشی بود اما کلمه بعدی متین باعث شد بفهمه که تمام این مدت داشته اشتباه برداشت میکرده متین اصلا هم مثل یه برده مطیع با یونگی رفتار نمیکرد اون فقط ذهنش درگیر سوال بزرگ توی ذهنش مونده بود:
- چرا سه هزارمین روز؟
یونگی با گیجی هوووم رو کشید و متین توضیح بیشتری داد:
- چرا سه هزارمین روز میتونم برای صدمین روزمون برات آشپزی کنم یعنی فکر میکنی استعداد آشپزی من انقدر بده که توی صد روز نمیتونم یاد بگیرم؟
یونگی رسما از افکار خودش خجالت کشید این پسر بیست و هفت سالش بود اما لعنتی افکارش به پاکی روزهای هجده سالگیش باقی مونده بود با یه لبخند مهربون به پسر کوچولوش نگاه کرد و توضیح داد:
- نه فقط توی صد روز اول هنوزم از اینکه قبول کردی من دوست پسرت باشم گیجم پس برات جشن صد روزگی نمیگیرم چون میترسم فکر کنی که این کارا دخترونه ست و ازم زده بشی
متین با تعجب "ها!!!" رو کشید توضیح یونگی از نظر خودش کاملا منطقی بود اما به نظر متین فقط داشت بهانه میاورد اما یونگی بی توجه به اخمای درهم متین خیره به گوشتایی که آروم توی ماهیتابه جلز ولز میکرد ادامه داد:
- برای هزارمین روزمون تو هنوزم حالت بده و هنوزم نمیذاری بهت نزدیک شم پس من حتی تولدت هم یادم میره چه برسه به هزارمین روز با هم بودنمون پس بازم برات جشن نمیگیرم و تو بخاطرش جشن روز هزارم مبین و سوهو رو توی سرم میکوبی و دلخوریت رو با جمله "با یه لاما قرار میذاشتم بیشتر از تو احساسات به خرج میداد حداقل روم تف میکرد" نشون میدی
نگاهش رو از ماهیتابه گرفت و گفت:
- برای دو هزارمین روزمون...
مکث کرد و متین با اینکه هیچی از حرفاش نمیفهمید اما از حالت غمگین نگاهش وحشت کرد... دقیقا چیکار کرده بود که نگاهش اینجوری داشت بدون اشک زار زار گریه میکرد؟ یونگی بالاخره بعد از مدتی ادامه داد:
- نمیخوام برات جشن بگیرم
متین دو قدم فاصله بین شون رو برداشت دقیقا جلوی یونگی ایستاد و آرنجش رو به زانوی یونگی که روی کانتر نشسته بود تکیه داد و با اینکه فکر میکرد این حرفا همش هذیونه ولی بازم دل به بازی یونگی داد و پرسید:
- چرا؟ بعد از دو هزار روز با من موندن دیگه دوسم نداری؟
یونگی هر دو دستش رو روی گونه متین گذاشت با دست راستش گونه اش رو آروم نوازش کرد و با دست چپش موهاشو از پیشونیش کنار زد و خیره به اون چشمای سبز زلال جواب داد:
- بعد از دو هزار روز با تو بودن تو رو حتی از خودمم بیشتر دوست دارم اما دو هزارمین روزی که باهمیم رو اصلا دوست ندارم از هر اتفاقی که تو اون روز قراره بیفته متنفر پس بیا اون روز از زندگیمون رو فاکتور بگیریم میتونیم با هم روز دو هزار و یکم مون رو جشن بگیریم هر چقدرم اون روز آشپزخونه رو بهم بریزی من هیچی بهت نمیگم تا نهصد و نود و نه روز هیچی بهت نمیگم و تو نهصد و نود و نه روز فرصت داری که یاد بگیری چطوری جاجانگ میون درست کنی
متین هنوزم با دقت به چشماش خیره بود انگار داشت با اون عنبیه های سبز دلبرش چشمای یونگی رو به دنبال یه جواب وجب به وجب میگشت و یونگی برای فرار از نشنون داد اون یه قطره اشک کوچیک که داشت از چشماش میریخت متین رو پس زد از کانتر پایین پرید و گفت:
- همینه که هیچ وقت آشپزی یاد نمیگیری برای همینم تنها استعدادت تو آشپزی درست کردن سنگ سیاه از استیکه آخه ببین اصلا حواست به گوشت نیست من نبودم حتی اینم میسوزوندی
گوشت رو برعکس کرد و در حال زیر و رو کردنش انقدر ذهنش درگیر بود که بی حواس گوشت رو توی ماهیتابه پرت کرد و روغن گوشه انگشت شستش پاشید فقط یکم سوخته بود اما بلند داد کشید انگشتش رو بغل کرد و همون جا روی سرامیک سرد آشپزخونه نشست و به اشکاش اجازه پایین اومدن داد

hurt like hell new versionTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang