part 118

178 41 1
                                    

یونگی آهی کشید و گفت:
- من خیلی سخت به دستش آوردم مامان حتی خیلی سخت نگهش داشم طوری که حتی اگه خودش هم بخواد ازم جدا شه من اجازه نمیدم شما که جای خود دارید و اصلا نمیتونید درباره رابطه ما دو نفر نظر بدید چون من این اجازه رو نمیدم من یه آدم بالغم که خودم برای زندگیم تصمیم میگیرم
این بار به جای مادرش پدرش طعنه آمیز پرسید:
- و تو به عنوان یه آدم بالغ واقعا تصمیم گرفتی با این پسر آینده ات رو خراب کنی؟
متین طبق گفته قبلیش این بار ساکت نموند و با صدایی که به گوش پدر یونگی قطعا برسه به خنده افتاد نگاه شماتت گر پیرمرد سمتش برگشت و بعد با لحن بدی پرسید:
- چیز خنده داری گفتم؟
- نه چون الان قراره توسط پسر خودتون ضایع بشید خندیدم این یه بار رو بهت ارفاق میکنم یونگیا به تو میسپارمش همسر عزیزم
یونگی واقعا مستصل شده بود هنوز پنج دقیقه نگذشته بود و به اینجا رسیده بودن چطوری قرار بود این دو طرف رو مسالمت آمیز با هم اشنا کنه؟ آهی کشید و جواب پدرش رو داد:
- اون انتخاب منه بابا و من انقدر بزرگ شدم و مستقل هستم که نیازی نمیبینم بابت انتخابای زندگیم توضیحی بهتون بدم بله من انتخاب کردم آینده ام رو با این پسر بسازم ازتون نخواستم بیاید اینجا تا انتخابم رو تایید یا رد کنید فقط میخوام با هم آشنا بشید و با همدیگه با احترام رفتار کنید
متین در حال گوش دادن به حرف های یونگی مشغول سفارش اینترنتی قهوه و کیک شد به هر حال حتی اگه از این زن و مرد خوشش نمیومد باز هم اون یه ایرانی بود و ایرانی ها به مهمون نوازی حتی از دشمن شون معروف بودن و درست همین وقت نگاه پدر یونگی سمتش برگشت و با اخم گفت:
- با آدمی که در حضور من بجای هم صحبت شدن با بزرگ ترش با بی احترامی سرش رو توی گوشی کرده با احترام رفتار کنم؟
متین رسما هشدار داده بود که بار بعدی تحمل نمیکنه اما قبل از اینکه دهانش رو باز کنه دست یونگی مستصل دستش رو چنگ زد چیزی نگفت اما همین فشار ناامیدانه دستش گواه درخواست ملتمسانه اش بود پس آهی کشید و سعی کرد لبخند بزنه:
- من معذرت میخوام بابت بی فکریم پدر شوهر جانم آیا موضوع خاصی هست بهش علاقه داشتید بتونیم راجع بهش با هم حرف بزنیم؟
- البته یه موضوع خوب هست که میخوام راجع بهش باهات حرف بزنم... پسرم رو ول کن
دست های یونگی هنوزم با لرزش دست متین رو فشار میداد اما خب این موضوعی نبود که متین بتونه در مقابلش سکوت کنه و چشم بگه تنها کاری که میتونست برای یونگی بکنه رو انجام داد و بجای داد و بیداد با لبخند گفت:
- اوه البته قراره بابتش یه چک بگیرم یا یه پاکت پول؟ شایدم یه لیوان آب؟ براتون آب بیارم پدر شوهر جان؟
- دارم باهات جدی حرف میزنم پس دست از مسخره بازی بردار
موقع جواب دادن هنوزم لبخند میزد اما نگاهش کاملا جدی بود:
- اوه جدی بود؟ نه که یه حرف مسخره زدین گفتم شاید مسخره بازیه
پیرمرد به قدری بهش فشار اومد که مثل فنر از جا پرید و یونگی قبل از اینکه دعوای دیگه ای پیش بیاد فوری بلند شد طوری سریع انجامش داده بود که سرش گیج رفت و تلو خورد و متین برای نگه داشتنش از جا بلند شد و بلافاصله بغلش کرد:
- هی یونگیا خوبی؟
یونگی انقدر از شروع دعوا ترسیده بود که به جای دادن جواب متین خطاب به پدرش گفت:
- بابا لطفا... چرا نمیتونی به تصمیم پسرت احترام بذاری؟
- چون با این تصمیم احمقانه ات منو ناامید کردی
یونگی به کمک متین باز هم روی کاناپه نشست و جواب داد:
- اشکال نداره بابا چون شما هم منو ناامید کردین مادر متین بخاطر اینکه پسرش رو دوست داره برخلاف میلش رابطه ما رو قبول کرده اونم مثل شما که از متین بدتون میاد منو دوست نداره اما با من مثل پسرش رفتار میکنه سر غذا به اندازه متین برای من هم غذا میکشه و با محبت جلوم میذاره اما شما با متین من چیکار کردین؟ پنج ماه حتی اجازه ندادین وارد بیمارستانی که من توش بستری بودم بشه و به جای آروم کردن مردی که پسرتون عاشقش بود بیشتر عذابش دادین
پدرش با صدای بلند خندید و طعنه زد:
- پسری که عاشقشی؟ نیاز نبود این مردک رو من آروم کنم وقتی تو بیهوش بودی اون برای خودش یه مرد دیگه جور کرده بود
اینبار متین نه میتونست آروم بمونه نه میتونست لبخند بزنه فقط بلند داد زد:
- کی مجبورم کرد؟
- سر من داد نزن پسره بی ادب
متین اما اهمیتی نداد و فقط حرف خودش رو زد:
- شما دوتا منو مجبور کردین نمیتونید با دوست پسری که تو خیال تون برای من تراشیدین رابطه من رو با یونگی بهم بزنین
یونگی تلاش کرد متین رو آروم کنه:
- متین عزیزم...
متین میترسید از اینکه یونگی باور کنه همین الانش هم روز اولی که به هوش اومده بود درباره اون مرد ازش سوالات عجیب و ترسناکی پرسیده بود بنابراین با وحشت گفت:
- داره بهت دروغ میگه
یونگی دست متین رو گرفت و کشید تا باز کنارش بشینه و بعد خیالش رو راحت کرد:
- میدونم مبین و جونکی همه چیز رو برام گرفتن
نگاه اطمینان بخشش که سمت پدرش رفت تبدیل به یه نگاه دلخور شد:
- اینکه نمیذاشتن منو ببینی و برای دیدن من شرط های عجیب و غریب برات گذاشتن و در نهایت حتی سر قولی که بهت داده بودن هم نموندن... بابا وقتی متین بیهوش بود تنها دلخوشی من دیدن نفس کشیدنش بود و خانواده متین با اینکه من مقصر بی هوش بودنش بودم حتی یه بار هم این دلخوشی رو ازم نگرفتن اما شما نه تنها اون رو منع کردین بلکه حتی اذیتش هم کردین؟ واقعا چطور دلتون اومد؟
پدرش پوزخندی زد و گفت:
- چطور دلمون اومد؟ میدونی بعد از بی هوشی تو چند نفر توی محله مون جلوی من رو گرفتن و ازم پرسیدن چرا پسرت شب رو خونه یه مرد دیگه مونده و جونش برای نجات بچه یکی دیگه به خطر انداخته؟ میدونی مادرت مجبور شد به مادربزرگت و خاله هات توضیح بده چرا یه مرد غریبه خارجی مدام برای دیدن تو شر راه میندازه و فیلم و اسمت رو وایرال میکنه؟ میدونی به چند نفر مجبور بودیم در طول روز توضیح بدیم که تو گی نیستی و با یه مرد از یه کشور جهان سومی زندگی نمیکنی؟
یونگی واقعا مستصل شده بود به متین قول داده بود نمیذاره پدرش بهش توهین کنه و الان دیگه توهینی نمونده بود که جلوی چشمای خود متین بهش نکرده باشن آهی کشید و گفت:
- بابا سری بعدی هرکی ازت پرسید چرا پسرت تو خونه یه مرد دیگه زندگی میکنه و جونش رو براش به خطر میندازه بهش بگو چون اون مرد زندگی پسرمه... برام مهم نیست بقیه بگن من گیم خب مگه نیستم؟
پدر یونگی واقعا درمونده شده بود فکر میکرد اگر به پسرش بگه که تو مدت بیهوشیش چه سختی رو تحمل کرده حتما کوتاه میاد و حتی عذرخواهیم میکنه اما الان حس میکرد به جای اینکه حق داشته باشه بدهکار هم شده تمام حس بدش رو کلافه فوت کرد و با ناامیدی پرسید:
- واقعا میخوای باهاش زندگی کنی؟
- البته اون همسرمه پس باید با کی زندگی کنم؟
کلافه و عصبی بود و تحمل شنیدن این واژه رو نداشت پس داد زد:
- انقدر نگو همسرم این ازدواج کوفتی که شما دو تا انقدر باورش کردین حتی رسمی هم نیست
متین به جای یونگی جواب داد:
- رسمی نبود چون من نمیخواستم چون فکر میکردم تعهد قلبی کافیه اما به لطف شما فهمیدم که اصلا هم کافی نیست و باید نه فقط قلبی بلکه قانونی هم اون رو داشته باشم تا کسی دیگه نتونه اون رو ازم بگیره بنابراین به محض بهتر شدن یونگی و خلوت شدن سر من با هم میریم امریکا که رسمیش کنیم
- نمیتونید من رضایت نمیدم
برعکس آقای مین که داد میزد و مثل اسپند روی آتیش بود یونگی با آرومی جواب داد:
- بابا تو برای شغلمم رضایت ندادی و بعد که دیدی چقدر موفقم بیخیال شدی الان هم مهم نیست اگر موافق نباشی بعدا که ببینی زندگی خوبی دارم کوتاه میای
- بین این همه ادم چرا اون؟ اون حتی تربیت درستی هم نداره
بازم داشت توهین میکرد و یونگی واقعا ممنون بود که متین با وجود هشدار قبلی ساکت مونده بود تا خود یونگی جواب خانواده اش رو بده:
- البته که داره اون با همه گرم وصمیمی با همه شوخی میکنه ولی هیچ وقت کسی رو ناراحت نکرده بهش وقت بدین و بدون لجبازی با خودش اشنا بشید اون وقت می بینید که دوست داشتنی ترین آدمی که تو عمرتون دیدین
پدرش با تمسخر پرسید:
-این دوست داشتنیه؟
لحن تمسخر امیزش به متین برخورد و مثل خودش مسخره کرد:
- البته که هستم هر دو تا پسرتون عاشق منن اقای مین من توانایی اینکه همه مردهای مین رو عاشق خودم کنم دارم پس بذارید یکم از خوبی هام بگم خدا رو چه دیدی شاید شما هم عاشقم شدی اول اینکه من خیلی پولدارم قبلا با برادرم دومین خارجی پولدار ساکن کره بودم الان خودم به تنهایی نفر سومم قد بلند و خوشتیپ هم که هستم پوستم صاف و سفیده و خوشگلم هستم از طرفی خوش قلب و مهربونم هستم و اینو یونگی میتونه تایید کنه کارم تو تخت خیلی خوبه
تا همین جاش هم به زور نشسته بود و گوش میداد با شنیدن جمله آخر به صورت واضح از کله اش دود بلند شد و با چهره ای سرخ از جا پرید و گفت:
- بلند شید من دیگه یه ثانیه هم اینجا نمیمونم این پسره هرزه رو تحمل کنم
قبل از اینکه یونگی بتونه پدرش رو برای هرزه صدا کردن متین مواخذه کنه این بار عصبانیتش شامل حال اون هم شد
- تو مریضی اینکه ادم عاشق همچین اعجوبه ای بشه خودش یه نوع مریضی هر وقت این مریضی که داری تموم شد و این پسره از چشمت افتاد حق داری بیای و منو ببینی
- بابا من مریض نیستم
صدای یونگی از عصبانیت میلرزید و این متین رو نگران میکرد بنابراین قبلا از اینکه باز مثل اون روز دعواشون اوج بگیره وسط پرید و با لوده بازی گفت:
- ای بابا پدرشوهر جانم من که فقط از خودم تعریف کردم هنوز بدی هام نگفتم که ناراحت شدی وایسا ببینم نکنه به پسرت بابت داشتن من حسودیت شد؟ ناراحتی نداره که من قبلا با اجوشی نبودم اما اگر یونگی بخواد شما هم میتونم ساپورت کنم
تیرش دقیقا به هدف خورد و مرد به قدری شوکه و خجالت زده شد که حتی یه ثانیه دیگه هم این بی حیایی رو جلوی خانواده اش تحمل نکرد و سمت در خروجی رفت مادر اما نتونست قبل از بیرون رفتن حرفی نزنه:
- مراقب خودت باش و اگر چیزی نیاز داشتی به من زنگ بزن من فوری خودم رو میرسونم
متین لبخند زد و با نیش باز گفت:
- نگران نباشید مادر شوهر من از صمیم قلب مراقبشم بخواید میتونیم شب به شب با هم چت کنیم از حالش براتون گزارش رد کنم
مادر یونگی بدون حرف با یه نگاه که تنفر ازش بیرون میپاشید چپ چپ متین رو نگاه کرد و اونم مثل شوهرش بدون خداحافظی رفت با رفتن زن و مرد جونکی با نیش باز جلو اومد و گفت:
- میگم داماد جان اگه اون پیشنهادت به بابا درباره مردای خانواده مین سرجاشه من میتونم شانسم رو برای داشتن یه قسمتی از تو امتحان کنم؟
متین هم نیش باز مرد جلوش رو کپی کرد و مثل خودش به شوخی و با خنده گفت:
- هیونگ تنها قسمتی از من که میتونه با عشق تقدیمت بشه لگدمه که وسط پات میشینه تقدیمت کنم؟
- تمایلی ندارم ممنون
دو تایی با هم به شوخی مسخره شون خندیدن و نگاه جونکی سمت دونسونگش برگشت و گفت:
- خب حالا نخوردمش که اینجوری نگاهم میکنی
یونگی از شوخی قسمتی از متین بین اون دو تا خوشش نمیامد تمام متین برای خودش بود و عمرا با کسی تقسیمش نمیکرد اما چون برادرش تنها عضو خانواده اش بود که با متین صمیمی بود حرفی از این موضوع نزد و فقط بحث رو عوض کرد:
- مراقب مامان و بابا باش
- هوووم شما هم مراقب خودتون باشید متینا چیزی شد حتما به هیونگ خبر بده باشه
- حتما
- من دیگه برم تا شامل خشم فرمانده نشدم خداحافظ تون
با رفتن جونکی متین کمک کرد که یونگی رو به داخل برگردونه روی مبل نشوندش و از اون جایی که چهره غرق فکر یونگی رو با ناراحتی اشتباه گرفته بود با لحن متاسفی گفت:
- ببخشید ددی بابت حرفام معذرت میخوام میدونم زیاده روی کردم و بی ادب بودم اما فقط نمیخواستم اطراف من دیگه پیداشون بشه چون میدونی که چقدر متنفر از اینکه کسی تو چشام بگه از من بدش میاد
یونگی آه کشید و گفت:
- اون فقط از اینکه تو مدام تو روش در میای عصبی شد
الان یونگی داشت بهش میگفت کارش اشتباه بود؟ البته که بود خودش هم میدونست نباید به بزرگ تر از خودش بی احترامی میکرد اما خب مگه اونا بهش بی احترامی نکردن مگه کار اونا درست بود؟ اخمی کرد و خیلی جدی جواب داد:
- من بخاطر تو توی روی مادر خودمم ایستادم پدر تو که جای خود داره
خب این عین حقیقت بود اما... یونگی الان واقعا درمونده شده بود و نمیدونست باید چیکار کنه... سوهو جدی چطور میتونست تنفر خانواده اش از مبین و برعکس رو مدیریت کنه؟ باید سر فرصت باهاش مشورت میکرد
***

hurt like hell new versionWhere stories live. Discover now