part 145

238 45 289
                                    

متین مات و مبهوت به خواهرش که توی پارکینگ خونه خودشون پارک کرده بود و داشت گل و شیرینی که توی صندوق مخفی کرده بود رو درمیاورد نگاهی کرد و گفت:
- اینجا چه خبره دقیقا؟
سروه ریز خندید و گفت:

- میخوایم زنت بدیم اومدیم برات خواستگاری
متین اول مبهوت و بعد عصبی شد:
- زنم بدین؟ دختره رو آوردین تو این خونه؟ تو خونه ای که یونگی هست؟
مادرش که دید باز نزدیکه متین زیر همه چیز بزنه باز به ظاهر جدیش برگشت:
- آره مشکلش کجاست؟

- منظورت چیه مشکلش کجاست مامان من کس دیگه ای رو دوست دارم و خودتم اینو میدونی
مادر دست متین رو گرفت و دنبال خودش سمت در کشید و گفت:
- تو بیا برو ببینش شرط میبندم عاشقش میشی
- مامان بسه من کس دیگه ای...

با باز شدن در خونه اش و دیدن مبینی که آراسته توی آستانه در ایستاده بود اخمش بیشتر توی هم رفت و پرسید:
- تو هم با اینا هم دست شدی؟

- چرا هم دست نشم؟ روز خواستگاری هیونگمه
متین نمیفهمید اینجا چه خبره نمیدونست چرا کل خانواده اش با اینکه از قلبش خبر دارن اما علیه اون شدن همین الانش هم وقتی گیج و ویج بود مادرش تا جلوی در کشیده بودش یهویی به خودش اومد دستش رو از دست مادرش درآورد و داد زد:

- ای بابا ولم کنید من نمیخوام بیام خواستگاری این یارو من اصلا دوسش ندارم
درست همون وقت با دیدن یونگی پشت سر مبین مات و مبهوت موند
- نمیخوای؟ اصلا دوسم نداری؟

متین الان واقعا نمیدونست باید چی بگه بجز اینکه شرایط شوکه اش کرده بود دیدن یونگی که شدیدا دلتنگش بود اونم توی اون کت و شلوار برازنده واقعا باعث میشد هیچ کلمه ای به ذهنش نرسه
نمیفهمید اینجا چه خبره یعنی یونگی هم با خانواده اش هم دست شده بود که اون رو زن بدن؟

بهش گفته بود دوسم نداری؟ کسی که باید این سوال رو میپرسید خودش بود یک روز بود که ترخیص شده بود اما هنوز سراغش نیومده بود و حالا... کت و شلوار پوشیده همدست خانواده اش شده بود تا زنش بدن؟

حالا میتونست جواب سوالی که چند ساعت قبل از هولی پرسیده بود رو به خودش بده یونگی مردی که انگشت نمای خاص و عام بود نمیخواست

انقدر بابت رسیدن به این جواب شوکه و درمونده بود که حتی متوجه نشد خانواده اش کی اون رو داخل کشوندن و روی صندلی نشوندن
انقدر ذهنش درگیر بود که نمیتونست به هیچ چیز بجز این فکر کنه که داشت یونگی رو از دست میداد

نگاهش سمت یونگی برگشت که روبروش نشسته بود و به همه جا نگاه میکرد بجز چشم های متین
باید باش حرف میزد باید براش توضیح میداد که همه این کارها رو بخاطر سلامت و امنیت خودش کرده درسته که الان اسمش سر زبون ها بود و باز هم هیترا و نتیزنای زیادی درباره اش کامنت بد میذاشتن اما کافی بود فقط از یکی دوتاشون شکایت کنه تا بقیه هم بترسن و دست از اذیت کردنش بردارن

hurt like hell new versionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora